بارقلغتنامه دهخدابارق . [ رِ ] (اِخ ) موضعی است به کوفه . (تاج العروس ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). جائی است نزد کوفه . (آنندراج ) : وردهم عن لعلع و بارق ضرب یشظیهم عن الخنادق . (از المعرب جوالیقی ص 132
بارقلغتنامه دهخدابارق . [ رِ ] (اِخ ) باوق . یارق . یاروق . بخشی ختایی . معلم و مربی فرزند غازان بود:... و چون پنج ساله شد (فرزند غازان ) اباقاخان او را به بارق بخشی ختایی سپرد تا او را تربیت کند و خط مغولی و اویغوری و علوم و آداب ایشان بیاموزد... (تاریخ مبارک غازانی چ <span class="hl" dir="l
بارقلغتنامه دهخدابارق . [ رِ ] (اِخ ) ذوبارق همدانی . لقب جغونةبن مالک . (تاج العروس ) (ناظم الاطباء).
بارقلغتنامه دهخدابارق . [ رِ ] (اِخ ) ملک ... نام والی قلعه ٔ سلم بود. صاحب حبیب السیر آرد: یوشع مدت هفت سال کمر جهاد بر میان بسته بسیاری از اهل کفر و عناد را بقتل رسانید و اکثر بلدان شام و دیار مغرب را مفتوح گردانید و بعضی از حکام آن مواضع مانند ملک بارق که والی قلعه ٔ سلم بود اظهار اسلام نم
باریکلغتنامه دهخداباریک . (ص ) نازک و لطیف چون کمر و لب . بارک مخفف آنست . (آنندراج ). نازک . (ارمغان آصفی ). میرحسن دهلوی گوید : لب باریک تو زیر خط شبگون دیدم چو هلالی که شبانگاه برون می آید. (آنندراج ).هر چیز دراز و گرد و کم قطر م
یبارکلغتنامه دهخدایبارک . [ ] (اِخ ) دهی است از بخش شهریار شهرستان طهران ، واقع در 7000 گزی باختر شهریار. دارای 838 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
باریکلغتنامه دهخداباریک . (اِخ ) سرداری که بر بغداد استیلا یافت . (حبیب السیر چ خیام ج 3 صص 492-493).
بارکدیکشنری عربی به فارسیتقديس کردن , برکت دادن , دعاکردن , مبارک خواندن , باعلا مت صليب کسي را برکت دادن
بارقیلغتنامه دهخدابارقی . [ رِ ] (اِخ ) حیان بن ایاس بارقی ازدی از صحابه بود و از ابن عمر (رض ) روایت کرد و شعبه از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی ).
بارقیلغتنامه دهخدابارقی . [ رِ ] (اِخ ) سراقةالبارقی . دو تن بودند یکی سراقةبن مرداس البارقی اکبر و دیگری سراقةبن مرداس بارقی اصغر که شرح حال هر دو در المؤتلف و المختلف آمدی صص 134-135 آمده است . (از حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ص
بارقیلغتنامه دهخدابارقی . [ رِ ] (اِخ ) سراقةبن مرداس بارقی اکبر. رجوع به بارقی و سراقةبن مرداس بارقی اصغر شود.
بارقیلغتنامه دهخدابارقی . [ رِ ] (اِخ ) عبداﷲ علی بن عبداﷲ بارقی منسوب به کوهی که بدان قبیله ٔ ازد، فرودآمد. و از این روبدان منسوب شد و وی از رهط محمدبن واسع بود. وی از ابن عمر (رض ) روایت کرده و قتاده و یحیی بن عطار از وی روایت دارند. مجاهد گوید: علی ازد در رمضان در هر شب قرآن ختم میکرد. (از
بروقلغتنامه دهخدابروق . [ ب َ ] (ع ص ) بارق . مبرق : ناقة بروق ؛ ناقه که دم بلند کند که آبستنی نماید و آبستن نباشد. (از منتهی الارب ). و رجوع به بارق و مبرق شود.
حاللغتنامه دهخداحال . (اِخ ) شهری است در یمن از سرزمینهای ازد و بارق و یَشکُر. ابومنهال عبیدةبن منهال گوید: چون اسلام به این سرزمین رسید یشکرها پیش دستی کردند و بارق ها سستی نمودند. و آنان خویشاوند یشکر بودند و نام یشکر والان است ، و در کتاب الردة آمده : حال از مخلاف های طائف است . (معجم الب
حزنهلغتنامه دهخداحزنه . [ ح ُ ن َ ] (اِخ ) نام کوهی است در دیار شکر برادران بارق در ازد یمن . (معجم البلدان ). و در مراصدالاطلاع تصحیف شده است .
بارقیلغتنامه دهخدابارقی . [ رِ ] (اِخ ) حیان بن ایاس بارقی ازدی از صحابه بود و از ابن عمر (رض ) روایت کرد و شعبه از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی ).
بارقیلغتنامه دهخدابارقی . [ رِ ] (اِخ ) سراقةالبارقی . دو تن بودند یکی سراقةبن مرداس البارقی اکبر و دیگری سراقةبن مرداس بارقی اصغر که شرح حال هر دو در المؤتلف و المختلف آمدی صص 134-135 آمده است . (از حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ص
بارق الالهیلغتنامه دهخدابارق الالهی . [ رِقِل ْ اِ لا ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) در تداول حکمت اشراق نوری است که بدنبال ریاضات و مجاهدات و اشتغال به امور علوی روحانی برای دریافت مجردات و احوال آنها بر نفس ناطقه فایز شود و آن اکسیر حکمت است . و بعلت مبتنی بودن این کتاب (حکمت اشراق ) بر این بوارق هر آنکه
بارقیلغتنامه دهخدابارقی . [ رِ ] (اِخ ) سراقةبن مرداس بارقی اکبر. رجوع به بارقی و سراقةبن مرداس بارقی اصغر شود.
شبارقلغتنامه دهخداشبارق . [ ش َ رِ ] (ع اِ)قطعه ها. پاره ها. (از اقرب الموارد). || گوشتهای پخته ٔ گوناگون . (از متن اللغة). || پاره ٔ گوشت کوچک که پخته شده باشد. و این کلمه معرب است . (از متن اللغة). پاره های گوشت مطبوخ و این معرب است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || گروه و دسته از مردم
شبارقلغتنامه دهخداشبارق . [ش ُ رِ ] (ع اِ) فارسی زبان آن را بیشباره خواند: و لَحم شبارق ؛ پاره ٔ گوشت کوچک که پخته شود. گویند این کلمه معرب است . (از المعرب جوالیقی ص 204). پاره های گوشت مطبوخ . (منتهی الارب ). پاره های کوچک گوشت که پخته شده باشد و جوهری گفته
ذوالابارقلغتنامه دهخداذوالابارق . [ ذُل ْ اَ رِ ] (این صورت بی شرحی در یادداشتهای من بود و فعلا نمیدانم از کجا نقل کرده ام ).
ابارقلغتنامه دهخداابارق . [ اَ رِ ] (ع اِ) ج ِ اَبرَق . زمینهای درشتناک آمیخته از خاک و سنگ و ریگ . || (اِخ ) نام جائی کنار راه کرمان بچاه ملک میان ته رود و دارزین در صد و پنجاه و یک هزارگزی کرمان . || برای ابارق ثنیه و ابارق بسبان و ابارق ثمدین و ابارق حقیل و ابارق طلخام و ابارق قنا و ابارق ل