بارگیلغتنامه دهخدابارگی . [ رَ / رِ ] (اِ) اسب را گویند و بعربی فرس خوانند. (برهان ). اسب بود. (اوبهی ) (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث ) (ناظم الاطباء) (دِمزن ) (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال صص 151-516)
بارگیلغتنامه دهخدابارگی . [ رِ ] (اِخ ) نام ناحیه ٔکوچکی است از تنگستان مشتمل بر قریه ٔ بوالخیر و خورشهاب و عامری و عامویی و گاوی . (فارسنامه ٔ ناصری ).
قضیۀ رستۀ بئرBaire category theoremواژههای مصوب فرهنگستانقضیهای که بر طبق آن هر فضای سنجهای کامل یک مجموعۀ رستهدوم است
تاسماهی بائر بایکالیAcipenser baerii baicalensisواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از تیرۀ تاسماهیان و راستۀ تاسماهیسانان و بالاراستۀ بالهشعاعیداران که ازنظر رنگ بسیار متنوعاند: از خاکستری روشن تا قهوهای تیره در پشت و پهلوها، و از سفید تا مایل به زرد در قسمت زیرین بدن
بارگُنجـ دوبهبَرcontainer barge carrierواژههای مصوب فرهنگستانکشتیای که برای حمل همزمان دوبه و بارگُنج طراحی و ساخته شده است
آیش پاییزهblack fallow, naked fallow, bare fallow, bare summer fallowواژههای مصوب فرهنگستاننوعی آیشگذاری که در آن در طول یک فصل زمین زراعی را شخم میزنند و بدون کشت رها میکنند
اجارۀ صرفاً کشتیbareboat charter, demise charter, bare-hull charter, bare-pole charterواژههای مصوب فرهنگستاننوعی اجارۀ زمانی که در آن اجارهکننده کشتی را بدون خدمه و ملزومات اجاره میکند و بسیاری از اختیارات مالک کشتی را دارد
بارگیرفرهنگ فارسی عمید۱. بارگیرنده؛ باربرنده؛ بردارندۀ بار.۲. اسب و هر حیوان بارکش.۳. کشتی، ارابه، اتومبیل، یا هر وسیلۀ نقلیۀ باری.
بارگیرلغتنامه دهخدابارگیر. (نف مرکب ، اِ مرکب ) اسب و شتر و امثال آن باشد از برای بار کردن و سواری و به عاریت به کسی دادن .(برهان ). اسب و شتر و گاو. (غیاث ). اسب و شتر و امثال آن . (انجمن آرا) (آنندراج ). اسب . (مجموعه ٔ مترادفات ص 36) (صحاح الفرس : بارگی ). ا
بارگیریلغتنامه دهخدابارگیری . (حامص مرکب ) گرفتن بار خواه برای حمل بر روی ستور و یا حمل در کشتی . (ناظم الاطباء). عمل پر کردن جوالها و غیره از محمولی برای بردن بر ستور و غیره . بار بستن و مهیا نمودن : قافله ٔ اصفهان هنوز بارگیری خود را نکرده . (فرهنگ نظام ). || الزام و اثبات گناه . (ناظم الاطباء
بارگیرفرهنگ فارسی عمید۱. بارگیرنده؛ باربرنده؛ بردارندۀ بار.۲. اسب و هر حیوان بارکش.۳. کشتی، ارابه، اتومبیل، یا هر وسیلۀ نقلیۀ باری.
بارگیر جملغتنامه دهخدابارگیر جم . [ رِ ج َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از باد که بساط سلیمان را می کشید و آن را بارگیر سلیمان نیز گفته اند. (انجمن آرا). رجوع به بارگیر و بارگیر سلیمان شود.
بارگیر سلیمانلغتنامه دهخدابارگیر سلیمان . [ رِ س ُ ل َ / ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بارگیر و بارگیر جم باشد : زبان ثناگر درگاه مصطفی بهترکه بارگیر سلیمان نکوتر است صبا . خاقانی (از انجمن آرا) (آنندراج ).<br
روسپی بارگیلغتنامه دهخداروسپی بارگی . [ رَ / رِ ] (حامص مرکب ) زناکاری . (ناظم الاطباء). شاهدبازی و فاحشه دوستی . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به روسپی شود. || قحبگی و فاحشه گری .
یک بارگیلغتنامه دهخدایک بارگی . [ ی َ / ی ِ رَ / رِ ] (ق مرکب )ناگهانی . یک دفعگی و در یک هنگام . (ناظم الاطباء). به یک دفعه . ناگهان . بغتةً. (یادداشت مؤلف ) : کسی کش سرافراز بد بارگی گریزان همی
غلابارگیلغتنامه دهخداغلابارگی . [ غ ُ رَ / رِ ] (حامص مرکب ) مخفف غلامبارگی . رجوع به غلامبارگی شود : ای آنکه توئی چاره بیچارگیم از تو صله خواستن بود بارگیم گیرم ندهی جامگی و بارگیم آخر بدهی سیم غلابارگیم .<p class="aut
غلام بارگیلغتنامه دهخداغلام بارگی . [ غ ُ رَ / رِ ] (حامص مرکب ) غلام باره بودن . امردپرستی . شاهدبازی . بچه بازی . کپه دوزی : بونعیم را گفت : به غلام بارگی پیش ما آمده ای . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417). ر
بیکبارگیلغتنامه دهخدابیکبارگی . [ ب ِ ی َ / ی ِ رَ / رِ ] (ق مرکب ) یکباره . پاک .بالمرّة. بالکل . کلاً. (یادداشت مؤلف ) : تهمتن بدو گفت بی بارگی بکشتن دهی تن بیکبارگی . فردو