بازیگرلغتنامه دهخدابازیگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) بازی کننده . لَعِب (منتهی الارب ) لَعّاب (دهار) سامد. قصّاف . (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ). لاعب . لاهی . (دهار). آنکه ببازیهای تفریحی و ورزش سرگرم شود. سرگرم کننده . مشغول کننده : شده تیغها در سر انداختن چو بازیگر ا
بازیگردیکشنری فارسی به انگلیسیactor, actress, artist, artiste, entertainer, performer, player, Thespian
بازگرلغتنامه دهخدابازگر. [ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 12 هزارگزی جنوب میناب وهفت هزارگزی باختر راه مالرو جاسک به میناب در جلگه قرار دارد. ناحیه ای است گرمسیر با 300 تن سکنه ، آب آن از
بازگیرلغتنامه دهخدابازگیر. (نف مرکب ) نعت فاعلی از: باز + گیر. رجوع به بازگرفتن شود. || بازبان . (ناظم الاطباء). صیاد باز. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 160). گیرنده ٔ باز. || باج گیر.(ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج <span class="hl" dir="lt
بازیرلغتنامه دهخدابازیر. (اِخ ) نام شهری بوده است در مسیر اسکندر از باختر به هند. بقول آریان (کتاب 4، فصل 9 بند 4)، اسکندر پس از تسخیر «ماساگ » امیدوار گشت که شهر «بازیر» را به آسانی بتصرف آرد
باجرلغتنامه دهخداباجر. [ ج َ / ج ِ ] (اِخ ) نام بت قبیله ٔ ازد. (منتهی الارب ). صنم عبدته الازد. (اقرب الموارد). || نام بتی . رجوع به باحَر شود.
باجرلغتنامه دهخداباجر. [ ج ِ ] (اِخ ) بادجِر. جرجس (جرج ) پرسی . مستشرق انگلیسی . او راست : الذخیرة العلمیة فی اللغتین الانکلیزیةوالعربیة، و آن بزرگترین قاموس انگلیسی بعربی است ودر هرتفرد (انگلستان ) بسال 1298 هَ . ق . / <spa
بازیگرخانهلغتنامه دهخدابازیگرخانه . [ گ َ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) تماشاخانه . تآتر. مَلعَب . و رجوع به بازیگر شود.
بازیگری کردنلغتنامه دهخدابازیگری کردن . [ گ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عمل بازیگری . به مجاز حیله بازی . شعبده بازی : پیش دختر نشست روی بروی تا چه بازیگری کند با شوی .نظامی (هفت پیکر ص 330).
بازیگرخانهلغتنامه دهخدابازیگرخانه . [ گ َ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) تماشاخانه . تآتر. مَلعَب . و رجوع به بازیگر شود.
دستیار انتخاب بازیگرcasting assistant/ cast assistantواژههای مصوب فرهنگستاندستیار مسئول انتخاب بازیگران فیلم
انتخاب بازیگرcasting 1, cast 1واژههای مصوب فرهنگستانگزینش بازیگران برای ایفای نقش در یک برنامۀ تلویزیونی یا فیلم