باسقلغتنامه دهخداباسق . (اِخ ) تلفظ ترکی قوم باسک . رجوع به باسک و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1197 و لغات تاریخیه و جغرافیه ترکی ج 2 ص 30 شود.
باسقلغتنامه دهخداباسق . [ س ِ ] (ع ص ) نخل بلند بسق النخل ؛ طال . (تاج العروس ). ج ، بواسق .دراز. بالنده . (غیاث اللغات ). خرما بن دراز. بالیده . (آنندراج ) : تخم خرمایی ، به تربیتش [ خدای تعالی ] نخل باسق گشته . (گلستان ). || خرمایی است طیب و زردرنگ . (تاج العروس ). |
باسکفرهنگ فارسی عمیدخمیازه؛ دهندره؛ فاژ؛ فاژه: ◻︎ ای برادر بیار کاسهٴ می / چند باسک زنم ز خواب و خمار (طیان: شاعران بیدیوان: ۳۱۴).
باسکلغتنامه دهخداباسک . (اِخ ) یکی از طوایف اسپانیا که در فعالیت و هوش شهرت یافته اند. این قوم از بقایای نژاد ساکن شبه جزیره ٔ ایبری میباشند و در جهت غربی سلسله ٔ کوههای پیرنه و در اسپانیا سکونت دارند. تعداد جمعیت این قوم حدود ششصد هزار تن است که در نواحی گپوزکوا و بیسکای و آلاوه و ناوار سکون
باسکلغتنامه دهخداباسک . (اِخ ) ناحیه ای در اسپانیا که به اسپانیایی «پرونسیاواسکونگاداس » خوانده میشود. ناحیه ای است نظامی و سوق الجیشی که شامل حوزه ٔ آلاوه و گیپوز و کوا و بیسکانه در اسپانیاست و قریب 510 هزار جمعیت دارد. || سرزمین باسک ها، نام ناحیه ای از کشو
باسکلغتنامه دهخداباسک . (اِخ ) یکی از دهستانهای هفت گانه ٔ بخش سردشت شهرستان مهاباد که در جنوب خاوری بخش واقع و هوای آن معتدل و نسبةً سالم میباشد. از شمال بدهستان کلاس و بریاجی و از جنوب بدهستان بانه و مرز عراق و از خاور بدهستان کلاس و نماشیر بانه و از باختر به دهستان بریاجی و آلان محدود میشو
باسقاتلغتنامه دهخداباسقات . [ س ِ ] (ع اِ) ج ِ باسقه ، نخلهای بلند. دراز شده ها. (آنندراج )، و النخل باسقات لها طلع نضید. (قرآن 10/50)؛ ای مرتفعة فی علوها. و فراء گوید: ای باسقات طولا. (از تاج العروس ).
باسقاقلغتنامه دهخداباسقاق .(اِ) به محاوره ٔ خوارزم بمعنی نواب و صوبه دار. شحنه . (آنندراج ). نایب پادشاه . امیر. حاکم . (ناظم الاطباء). کلمه ٔ مغولی شحنه . خان . (یادداشت مؤلف ). ج ، باسقاقان : بعضی را گرفته و باسقاق نشانده . (جهانگشای جوینی ). و یاسا رسانید که سروران و
باسقاقیلغتنامه دهخداباسقاقی . (ترکی ، حامص ) لغت ترکی بمعنی شحنگی : آن اطراف قایم مقام بگذاشت و بوقارا به باسقاقی معین کرد. (جهانگشای جوینی ). مقرر شد امیر ارغون را بر کورکوز باسقاقی فرمودند. (جهانگشای جوینی ) و تولاک باسم باسقاقی در غیبت او محافظت ولایت میکند. (جهانگشای
باسقانلغتنامه دهخداباسقان . (اِ) به محاوره ٔ خوارزم به معنی نواب و صوبه دار. (آنندراج ). نایب پادشاه . امیر حاکم . (ناظم الاطباء). اما صحیح کلمه باسقاق است . رجوع به باسقاق شود.
بواسقلغتنامه دهخدابواسق . [ ب َ س ِ ] (ع اِ) ج ِ باسق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به باسق شود.
واسقونلغتنامه دهخداواسقون . (اِخ ) صورتی از نام قوم باسق یا باسک . این قوم در دو طرف سلسله جبال پیرنه غربی میزیسته اند و بسیار جنگجو بوده اند. (قاموس الاعلام ترکی ).
فائقلغتنامه دهخدافائق . [ ءِ ] (ع ص ) برگزیده و بهترین از هر چیزی . (منتهی الارب ) : عصاره ٔ نایی بقدرتش شهد فائق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته . (گلستان ). || شکافنده . (آنندراج ). || (اِ) پیوند سر با گردن . (منتهی الارب ). || (ص ) مسلط. چیره <span class="h
باسکلغتنامه دهخداباسک . (اِخ ) یکی از طوایف اسپانیا که در فعالیت و هوش شهرت یافته اند. این قوم از بقایای نژاد ساکن شبه جزیره ٔ ایبری میباشند و در جهت غربی سلسله ٔ کوههای پیرنه و در اسپانیا سکونت دارند. تعداد جمعیت این قوم حدود ششصد هزار تن است که در نواحی گپوزکوا و بیسکای و آلاوه و ناوار سکون
یمنلغتنامه دهخدایمن . [ ی ُ ] (ع اِمص ) نیک بختی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خجستگی . (دهار). میمنت . ج ،میامن . (ناظم الاطباء). مبارکی . (آنندراج ). نیک فالی . خوش اغوری . شگون . فرخی . فرخندگی . خوش شگونی . فال نیک . مقابل شُؤْم ، فال بد. (یادداشت مؤلف ) : <b
باسقاتلغتنامه دهخداباسقات . [ س ِ ] (ع اِ) ج ِ باسقه ، نخلهای بلند. دراز شده ها. (آنندراج )، و النخل باسقات لها طلع نضید. (قرآن 10/50)؛ ای مرتفعة فی علوها. و فراء گوید: ای باسقات طولا. (از تاج العروس ).
باسقاقلغتنامه دهخداباسقاق .(اِ) به محاوره ٔ خوارزم بمعنی نواب و صوبه دار. شحنه . (آنندراج ). نایب پادشاه . امیر. حاکم . (ناظم الاطباء). کلمه ٔ مغولی شحنه . خان . (یادداشت مؤلف ). ج ، باسقاقان : بعضی را گرفته و باسقاق نشانده . (جهانگشای جوینی ). و یاسا رسانید که سروران و
باسقاقیلغتنامه دهخداباسقاقی . (ترکی ، حامص ) لغت ترکی بمعنی شحنگی : آن اطراف قایم مقام بگذاشت و بوقارا به باسقاقی معین کرد. (جهانگشای جوینی ). مقرر شد امیر ارغون را بر کورکوز باسقاقی فرمودند. (جهانگشای جوینی ) و تولاک باسم باسقاقی در غیبت او محافظت ولایت میکند. (جهانگشای
باسقانلغتنامه دهخداباسقان . (اِ) به محاوره ٔ خوارزم به معنی نواب و صوبه دار. (آنندراج ). نایب پادشاه . امیر حاکم . (ناظم الاطباء). اما صحیح کلمه باسقاق است . رجوع به باسقاق شود.
مباسقلغتنامه دهخدامباسق . [ م َ س ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مبسق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به مبسق شود.