باشماقلغتنامه دهخداباشماق . (اِخ ) دهی است از دهستان تیلکوه بخش دیوان دره ٔ شهرستان سنندج که در 54 هزارگزی شمال باختر دیواندره و 7 هزارگزی جنوب شوسه ٔ دیواندره به سقز واقع است . ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر با <span class="hl
باشماقلغتنامه دهخداباشماق . (اِخ ) دهی است از دهستان ییلاق بخش حومه ٔ سنندج که در 48 هزارگزی جنوب خاوری سنندج و 12 هزارگزی جنوب دهگان در دامنه واقع است . ناحیه ای است سردسیر با 1040 تن سکنه و آ
باشماقلغتنامه دهخداباشماق . (اِخ ) دهی است جزء بخش سراسکند شهرستان تبریز که در 7 هزارگزی شمال خاوری سراسکند و 13 هزارگزی شوسه ٔ تبریز بمیانه واقع است . ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 692</
باشماقلغتنامه دهخداباشماق . (اِخ ) دهی است جزء دهستان کله بوز بخش مرکزی شهرستان میانه که در 23 هزارگزی جنوب باختری میانه و 8 هزارگزی خط آهن میانه و مراغه و در 23 هزارگزی شوسه ٔ تبریز بمیانه واق
بشماقلغتنامه دهخدابشماق . [ ب َ ] (ترکی ، اِ) پشماق . باشماق . بشمق . کفش و نعلین عربی . (ناظم الاطباء). بمعنی کفش . (آنندراج )(شعوری ج 1 ورق 171) (فرهنگ نظام ) (دزی ج 1 ص <span class="hl" dir
بشمقلغتنامه دهخدابشمق . [ ب َ م َ ] (ترکی ، اِ) بشماق . رجوع به بشماق ، بشماقچی ، بشماقدار و دزی ج 1 ص 90 شود.
باشماقچیلغتنامه دهخداباشماقچی . (ترکی ، ص مرکب ، اِ مرکب ) کفشدار. (ناظم الاطباء). باشمقدار. باشماغچی . و رجوع به باشماغچی شود.
بشماقچیلغتنامه دهخدابشماقچی . [ ب َ ] (ترکی ، ص مرکب ، اِ مرکب ). بشماقدار. نگهبان کفش و کفشدار. (ناظم الاطباء). رجوع به بشماق و بشمق و بشماقدار شود.
باشماقچیلغتنامه دهخداباشماقچی . (ترکی ، ص مرکب ، اِ مرکب ) کفشدار. (ناظم الاطباء). باشمقدار. باشماغچی . و رجوع به باشماغچی شود.
علی باشماقچی زادهلغتنامه دهخداعلی باشماقچی زاده . [ ع َ ی ِ دَ ] (اِخ ) ابن محمد رومی حنفی ، مشهور به باشماقچی زاده . رجوع به باشماقچی زاده (سیدعلی ...) و پاشماقچی زاده و علی (ابن محمد...) شود.
پشماقلغتنامه دهخداپشماق . [ پ َ ] (ترکی ، اِ) کفش و این لفظ ترکی است : کرده خون کشته ٔ هجران به یک ره پایمال ور نمی داری مسلم رنگ پشماقش ببین . خواجو.و آنرا بشماق و باشماق نیز گویند .
بشمقدارلغتنامه دهخدابشمقدار. [ ب َ م َ ] (اِ مرکب ) افسری که کفشهای سلطان را حمل میکند. (دزی ج 1 ص 91). کفشدار سلطان . رجوع به بشماق ، باشماق ، بشمق و بشماقچی شود.
چیفرهنگ فارسی معین[ تر. ] (پس . نسبت و اتصاف .) پسوندی است دال بر ورزندة کاری و شغلی و آن به کلمات ترکی : باشماق چی (کفش گر) یالان چی (دروغگوی ، مقلد) و غیرترکی : ارابه چی ، تماشاچی ، درشکه چی پیوندد.
باشمقدارلغتنامه دهخداباشمقدار. [ م َ ] (نف مرکب ) (ص ) مرکب از باشماق (باشمق ) ترکی و دار مخفف دارنده ٔ فارسی . یعنی کفشدار. محافظ و نگهدارنده پاافزار. باشماقچی . کفشدار. (یادداشت مؤلف ). رجوع به باشماغچی و باشماقچی شود.
باشماقچیلغتنامه دهخداباشماقچی . (ترکی ، ص مرکب ، اِ مرکب ) کفشدار. (ناظم الاطباء). باشمقدار. باشماغچی . و رجوع به باشماغچی شود.