باشیفرهنگ فارسی عمید۱. سردسته و سرپرست شغل (در ترکیب با کلمۀ دیگر): حکیمباشی، منشیباشی، فراشباشی، آبدارباشی، دهباشی.۲. (اسم) [منسوخ] سردار؛ سردسته؛ سَرور.
باشیلغتنامه دهخداباشی . (اِخ ) قریه ای است در چهارفرسنگی جنوبی تنگستان . (فارسنامه ٔ ناصری ). دهی است از دهستان ساحلی بخش اهرم شهرستان بوشهر که در 33 هزارگزی جنوب باختر اهرم در کنار شوسه ٔ سابق بوشهر به کنگان در کنار دریا در جلگه واقع است . ناحیه ای است گرمسی
باشیلغتنامه دهخداباشی . (ترکی ، ص نسبی ) مرکب از باش بمعنی سر و «ی » نسبت ، بمعنی مقدم و رئیس . وآن بیشتر در ترکیبات بکار رود. سردار. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رئیس . مدیر. (ناظم الاطباء). فرمانده .- آبدارباشی . آت باشی . آردل باشی . آشپزباشی . اسلحه دارباشی . ام
بازbase 1واژههای مصوب فرهنگستانهر مادۀ شیمیایی اعم از یونی یا مولکولی که بتواند از جسم دیگری پروتون بپذیرد
باز سختhard baseواژههای مصوب فرهنگستانیک باز لوِیس یا دهندۀ الکترون که قطبشپذیری بالا و الکتروکشانی پایین دارد و بهآسانی اکسید میشود و دارای اوربیتالهای خالی یا پایینتر از سطح تراز عادی است
جفتبازbase pairواژههای مصوب فرهنگستاندو باز آدنین و تیمیدین یا گوانین و سیتوزین در دِنا یا آدینین و یوراسیل در رِنای دورشتهای، که با پیوندهای هیدروژنی به هم متصلاند
جفتشدن بازbase-pairingواژههای مصوب فرهنگستانجفت شدن یک باز در یک رشته با باز مکملش در رشتۀ دیگر در دِنا و رِنای دورشتهای متـ . جفتشدن بازی واتسون ـ کریک Watson-Crick base pairing
جانشینی جفتبازbase-pairing substitutionواژههای مصوب فرهنگستانجانشینی بازها با یکدیگر که به جهش در دِنا منجر میشود
باشیرلغتنامه دهخداباشیر. (اِخ ) نام دهی نزدیک آمل ، بمازندران . (مازندران و استرآباد رابینو متن انگلیسی ص 130 بنقل از ابن اسفندیار). در ترجمه ٔ وحید مازندرانی (ص 173) این نام بصورت بشیر نقل شده است و ظاهراً مبنی بر اشتباه باشد
باشیالغتنامه دهخداباشیا. [ ش َی یا ] (اِخ ) نام قریه ای است و در شعر بحتری آمده است . (معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).
باشیدنلغتنامه دهخداباشیدن . [ دَ ] (مص ) بودن . (ناظم الاطباء) : در تنها باشیدن وسواس غلبه کند. (کیمیای سعادت ). با چنین امانت مغفل زیستن و بیکار باشیدن ظلومی باشد و جهولی . (کتاب المعارف ). و این مصلح باشیدن اهل ایمان و سلامت باشیدن اهل ایمان از غفلت و معصیت بوی آن آب ا
باشیدهلغتنامه دهخداباشیده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) بوده . || مقیم . سکونت کرده . متوقف . منزل گزیده : مردی بود از عرب ببخارا باشیده ، و مردی مبارز بود و مذهب شیعه داشتی . (تاریخ بخارای نرشخی ص 73).
توْنیْگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی بتوانی ، قدرت داشته باشی ، بکنی ، انجام دهی ، توانا بودن ، قادر بودن ، بلد باشی ، یاد داشته باشی
باشیرلغتنامه دهخداباشیر. (اِخ ) نام دهی نزدیک آمل ، بمازندران . (مازندران و استرآباد رابینو متن انگلیسی ص 130 بنقل از ابن اسفندیار). در ترجمه ٔ وحید مازندرانی (ص 173) این نام بصورت بشیر نقل شده است و ظاهراً مبنی بر اشتباه باشد
باشی بوزوقلغتنامه دهخداباشی بوزوق . (ترکی ، اِ مرکب ) (مرکب از باش بمعنی سر و بوزوق بمعنی پریشان ) چریک . حشردسته ای از سربازان مخصوص سلاطین عثمانی که به خشونت معروف بودند و بخصوص در جنگهای کریمه شرکت داشتند.
باشی پشتیلغتنامه دهخداباشی پشتی . [ پ ُ ] (اِ مرکب ) مِسنَدَه . (یادداشت مؤلف ). نُمَرقَه . (یادداشت مؤلف ).
باشیالغتنامه دهخداباشیا. [ ش َی یا ] (اِخ ) نام قریه ای است و در شعر بحتری آمده است . (معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).
دوباشیلغتنامه دهخدادوباشی . [ دُو ] (ص مرکب ) به زبان فارسی هندی مترجم و ترزبان و تعبیرکننده . (ناظم الاطباء).
تابین باشیلغتنامه دهخداتابین باشی . (اِ مرکب ) افسر اعظم لشکر، فوج . (آنندراج ). این کلمه در ایران متداول نیست .
خباشیلغتنامه دهخداخباشی . [ خ ُ ی ی ] (ص نسبی ) منسوب به «خباشه » که آن «شریک بن خباشه » است . (از انساب سمعانی ).
چنارباشیلغتنامه دهخداچنارباشی . [ چ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان علی شیروان بخش بدره ٔ شهرستان ایلام که در 46 هزارگزی خاور ایلام ، کنار راه مالرو بدره به ایلام واقع است . کوهستانی وسردسیر است و 550 تن سکنه دارد. آبش از چشمه . محصولش