باشیدنلغتنامه دهخداباشیدن . [ دَ ] (مص ) بودن . (ناظم الاطباء) : در تنها باشیدن وسواس غلبه کند. (کیمیای سعادت ). با چنین امانت مغفل زیستن و بیکار باشیدن ظلومی باشد و جهولی . (کتاب المعارف ). و این مصلح باشیدن اهل ایمان و سلامت باشیدن اهل ایمان از غفلت و معصیت بوی آن آب ا
باشیدنواژهنامه آزاداز این بنواژه تنها در زمان کنون (مضارع):«باشم، باشی، باشد، باشیم، باشید، باشند» دستوری:«باش، باشید» و بنواژه نام (اسم مصدر):«باشش» می بَهرند. «می باشد» هم به جای "هست" روایی دارد و در دیگر زمان ها از بنواژه یِ "بودن" آیند. ---- 1. ^ bon+vâže::Bonvâže || بنواژه:مصدر infinitiv 2. ^ bahr+istan::Bahri
بیوسیدنلغتنامه دهخدابیوسیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) (از: بیوس + َیدن مصدری ) امید داشتن . (برهان ) (ناظم الاطباء). انتظار بردن . انتظار. چشم داشتن . چشمداشت . توقع. ترصد. امید داشتن . أمل . تأمیل . (یادداشت مؤلف ). تأمیل . (مجمل اللغة) : که بیوسد ز زهر طعم شکرنکند
بوسیدنلغتنامه دهخدابوسیدن . [ دَ ] (مص ) بوسه دادن . (آنندراج ). بوسه دادن . بوس کردن . ماچ کردن . (فرهنگ فارسی معین ). بوسه زدن . بوسه کردن . (ناظم الاطباء). تقبیل : ز مشکوی شیرین بیامد برش ببوسید پای و دو دست و سرش . فردوسی .ببوسید
بوشیدنلغتنامه دهخدابوشیدن . [ دَ ] (مص ) آغاز کاری کردن . (آنندراج ). شروع به هر کاری نمودن . (ناظم الاطباء). || اندیشیدن . (آنندراج ). || ملاحظه کردن . (ناظم الاطباء).
بیوسیدنفرهنگ فارسی عمید۱. امید داشتن.۲. توقع داشتن: ◻︎نکند میل بیهنر به هنر / که بیوسد ز زهر طعم شکر؟ (عنصری: ۳۶۶).
حضور داشتنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: فضای عام ل] حضور داشتن، ماندن بودن، حاضر بودن، اینجا بودن فراهم بودن، دردسترس بودن، دم دست بودن، نقدبودن باشیدن
باشلغتنامه دهخداباش . (حامص ) ریشه ٔ فعل باشیدن . بقاء. ماندن . حیات : آدمی و حیوان و نباتات و میوه و غیره هم چون پخت و بکمال رسید دیگر او را باش نماند و بقا نماند. (بهاءالدین ولد). و رجوع به باش کردن شود. || (حامص ) توقف . اقامت . در جایگاهی ماندن . قرار گرفتن . سکون
بودنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: وجود ل] بودن، وجود داشتن جزیی ازچیزی بودن، قائم به ذات بودن ازقبلبودن، مقدم بودن رایج بودن، اکنونبودن تداوم داشتن، ادامه دادن، بقا داشتن، دوام داشتن، طولانی شدن وقت گذراندن، پلکیدن، ول گشتن، گز کردن زنده بودن، نفس کشیدن، زیستن درمکان بودن، ایستادن، مستقر بودن اینجا بودن، حاضر بودن، حضور داشتن
باشندهلغتنامه دهخداباشنده . (ش َ دَ / دِ) (نف ) نعت فاعلی از باشیدن . || اهل . (صراح اللغة). قاطن . (منتهی الارب ). ساکن . (صراح اللغة) (آنندراج ). مقیم . (ناظم الاطباء). ج ، باشندگان : و نجیب الدوله افغان یوسف زی با پانزده هزار سوار افغ
باشفرهنگ فارسی عمید۱. = باشیدن۲. [عامیانه] بنگر؛ ببین.۳. [عامیانه] دقت کن: حواست کجاست؟ من را باش.۴. منتظر بمان: ◻︎ باش تا صبح دولتت بدمد / کاین هنوز از نتایج سحر است (انوری: ۶۰).۵. باشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): حاضرباش، آمادهباش.۶. (اسم مصدر) [قدیمی] اقامت: ◻︎ مر سگی را لقمهٴ نانی ز د