باطنلغتنامه دهخداباطن . [ طِ ] (ع اِ) پنهان . (آنندراج ) (منتهی الارب ). خلاف ظاهر. (تاج العروس ). نهان . (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ج ، بَواطِن . (مهذب الاسماء). ناپیدا. مقابل ظاهر : شعر تو شعر است لیکن باطنش پر عیب و عارکرم بسیاری بود در باطن در ثمین .
باتوم برقیelectrical baton, stun baton, shock batonواژههای مصوب فرهنگستانباتومی با ابعاد معیار که با نیروی باتری چراغقوۀ استاندارد کار میکند و قادر است بار یا شوک الکتریکی با ولتاژ اندک وارد کند
باطنیهلغتنامه دهخداباطنیه . [ طِ نی ی َ ] (اِخ ) اسماعیلیه . اسماعیلیان . تعلیمیه . سبعیه . هفت امامیان . فاطمیان . باطنیان . حشاشین . ملاحده . فدائیان . فرقه ای از شیعه که سلسله ٔ ائمه را به اسماعیل فرزند مهتر امام جعفر صادق ختم کنند و اسماعیل را امام هفتم دانند. تعلیمیان . اصحاب جبال . اصحاب
باطناًلغتنامه دهخداباطناً. [ طِ نَن ْ ] (ع ق ) مقابل ظاهراً. در باطن . بباطن : در ظاهر برای رفتن بخدمت برادر قبول نموده و باطناً بقتل او مصمم و منتظر فرصت میبود. (حاشیه ٔ مجمل التواریخ گلستانه ص 24). || حقیقت . در حقیقت . (ناظم الاطباء).
باطنیلغتنامه دهخداباطنی . [ طِ ] (ص نسبی ) منسوب است به فرقه ٔ موسوم به باطنیه . آنکه بطریقه ٔ باطنیه گرویده باشد. سَبعی . قرمطی . هفت امامی . اسماعیلی . تعلیمی . فاطمی . رفیق . (النقض حاشیه ٔ ص 93). ج ، باطنیان و باطنیون : باطنش هس
باطنیلغتنامه دهخداباطنی . [ طِ ] (ص نسبی ) منسوب به باطن . مقابل ظاهری . درونی . داخلی . ذاتی . جوهری .
باطنیهلغتنامه دهخداباطنیه . [ طِ نی ی َ ] (اِخ ) اسماعیلیه . اسماعیلیان . تعلیمیه . سبعیه . هفت امامیان . فاطمیان . باطنیان . حشاشین . ملاحده . فدائیان . فرقه ای از شیعه که سلسله ٔ ائمه را به اسماعیل فرزند مهتر امام جعفر صادق ختم کنند و اسماعیل را امام هفتم دانند. تعلیمیان . اصحاب جبال . اصحاب
باطناًلغتنامه دهخداباطناً. [ طِ نَن ْ ] (ع ق ) مقابل ظاهراً. در باطن . بباطن : در ظاهر برای رفتن بخدمت برادر قبول نموده و باطناً بقتل او مصمم و منتظر فرصت میبود. (حاشیه ٔ مجمل التواریخ گلستانه ص 24). || حقیقت . در حقیقت . (ناظم الاطباء).
باطنیلغتنامه دهخداباطنی . [ طِ ] (ص نسبی ) منسوب است به فرقه ٔ موسوم به باطنیه . آنکه بطریقه ٔ باطنیه گرویده باشد. سَبعی . قرمطی . هفت امامی . اسماعیلی . تعلیمی . فاطمی . رفیق . (النقض حاشیه ٔ ص 93). ج ، باطنیان و باطنیون : باطنش هس
باطنیلغتنامه دهخداباطنی . [ طِ ] (ص نسبی ) منسوب به باطن . مقابل ظاهری . درونی . داخلی . ذاتی . جوهری .
خوش باطنلغتنامه دهخداخوش باطن . [ خوَش ْ / خُش ْ طِ ] (ص مرکب ) نیکوسرشت . نیکونهاد. || در مقام طعن ، آنکه باطن بد دارد. خبیث . لئیم . بدسیرت . بدجنس .
کورباطنلغتنامه دهخداکورباطن . [ طِ ] (ص مرکب ) کندفهم و کج طبع. (آنندراج ). کندفهم . کم هوش . کوردل . (فرهنگ فارسی معین ). آنکه هر چیزی را سیاه و تاریک بیند. (ناظم الاطباء) : مدار چشم از این کورباطنان انصاف که گشته است به عنقا هم آشیان انصاف . <p class="author
اهل باطنلغتنامه دهخدااهل باطن . [ اَ ل ِ طِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صاحب دل . (آنندراج ). مقابل اهل ظاهر و صورت . آنانکه بتأویل قرآن استناد کنند. اهل تأویل . و رجوع به جامعالحکمتین ص 297 و فهرست آن شود.
تیره باطنلغتنامه دهخداتیره باطن . [ رَ / رِ طِ ] (ص مرکب ) بدخواه و گمراه . (ناظم الاطباء). بدسرشت . تیره دل . خلاف روشن ضمیر : ابر رحمت فیض ها در دامن تر می بردتیره باطن را نظر بر ظاهر حال است و بس . رضی دانش