باغرهلغتنامه دهخداباغره . [ رَ / رِ ] (اِ) گرههایی که در گردن ازجراحت سر پدید آید. (ناظم الاطباء). گرهی که در اعضاء و بندگاه مردم بسبب دردمندی دیگر پیدا شود مثلا از پای کسی دنبلی برآید و بواسطه ٔ درد آن در بیغوله ٔ ران گرهها بهم رسد، یا سر ببالین بد نهاده باشد
باغیگریلغتنامه دهخداباغیگری . [ گ َ ] (حامص مرکب ) عصیان . بی فرمانی . (آنندراج ) : گروهی ز عقل و سیاست بری در آنجا زده کوس باغیگری .ملاعبداﷲ هاتفی (ازآنندراج ).
بوغرالغتنامه دهخدابوغرا. (اِ) بوغراق . (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). یک نوع نانخورشی . (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ص 126). رجوع به بغرا شود.
باغراچ گوللغتنامه دهخداباغراچ گول . (اِخ ) نام دریاچه ای به ترکستان . قره شهر از شهرهای مهم آن ناحیه در کنار آن و در مصب نهریلدوز واقع است . (از تاریخ مغول عباس اقبال ص 16).
باگرهلغتنامه دهخداباگره . [ رَ / رِ ] (اِ) باغره . زحمتی که در اعضای آدمی به سبب زحمت دیگر بهم رسد. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گرهی که در اعضاء و بندگاه مردم بسبب دردمندی دیگر پیدا شود، مثلا از پای کسی دنبلی برآید و بواسطه ٔ درد آن ، در پیغوله ٔ ران گرهها بهم
باغرلغتنامه دهخداباغر. [ غ ِ ] (اِ) آماس . ورم . (آنندراج ). || خنازیر. (آنندراج ). || گوشتی که زیر پوست گرد آید. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 161). و رجوع به باگره و باغره شود.
ورغاهلغتنامه دهخداورغاه . [ ] (اِ) به زبان مردم عامه ٔ طوس ، دمل . (لغت نامه ٔ اسدی ). باغره . (لغت نامه ٔ اسدی ). مغنذه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ورغا و ورغاره شود.
کلنلغتنامه دهخداکلن . [ ک ُ ل َ ] (اِ) گلوله و گرهی باشد که از گردن و اعضای مردم بر می آید. (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ). گلوله ای باشد که در گلو و گردن کسی باشد. آن را غر و باغره نیز گویند. (آنندراج ) : سخن نتیجه ٔ روح است وگر سخن نبودبه عقل و نفس بجز غمه و ک
دمللغتنامه دهخدادمل . [ دُ م َ ] (ع اِ) ریش . ج ، دِمْلان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). مغنده . دنبل . دمبل . قرحه که برآید و میان آن چرک کند و گاه سر باز کند و گاه محتاج نشتر شود. (یادداشت مؤلف ). باغره . (لغت نامه ٔ اسدی ). ورغاه (به زبان مردم عامه ٔ طوس ). (لغت نامه ٔ اسدی