باففرهنگ فارسی عمید۱. = بافتن۲. بافنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): بوریاباف، شالباف، حریرباف، جورابباف.۳. بافتهشده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دستباف.
بافلغتنامه دهخداباف . (اِخ ) نام قصبه ای است در ساحل غربی جزیره ٔ قبرس که حدود 1500تن سکنه دارد، شهری است قدیمی که توسط مهاجرنشینان یونانی بنا شده و معبدی خاص برای زهره (الهه ٔ عشق ) در آنجا بوده است (از قاموس الاعلام ترکی ج 2</spa
بافلغتنامه دهخداباف . (نف مرخم ) مخفف بافنده که نعت فاعلی است از مصدر بافتن بهمه معانی ، و این صورت مخفف در صفات فاعلی مرکب بیشتر متداول است ، همچون : ابریشم باف . توری باف . جاجیم باف . جوراب باف . جوال باف . که صورت مخفف آن ابریشم بافنده و... است . در کلمات مرکب ذیل «باف » را توان دید، بیش
گوشت سیاهبرشdark cutting meat, black beef, dark cutter beefواژههای مصوب فرهنگستانگوشتی که در نتیجۀ سیاهبرشی رنگی تیره و کیفیتی نازل دارد
عصارۀ گوشت گاوbeef extractواژههای مصوب فرهنگستانمادهای قابلحل در آب که از جوشاندن گوشت چرخکردۀ گاو به دست میآید و بهعنوان طعمدهنده کاربرد فراوان دارد
بأولغتنامه دهخدابأو. [ ب َءْوْ ] (ع مص ) فخر. مباهات کردن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). فخر آوردن . (تاج المصادر بیهقی ). بأواء. (منتهی الارب ). بأی . || سخت دویدن ناقه . بأی . کوشش نمودن در دویدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || عجب . شگفت : و منه قوله عمر فی طلحة (رض ): لولا بأو
باولغتنامه دهخداباو. (اِخ ) باو پسر شاپور پسر کیوس در سنه ٔ 45 هَ . ق . در یک قسمت از مازندران به سلطنت منتخب شد و اصل و سرسلسله ٔ سلاطین مازندران که معروف به ملک الجبال بودند گردید. (از التدوین ). نام پسر شاپوربن قباد بوده و ملازمت درگاه خسرو پرویز را می کر
بافتلغتنامه دهخدابافت . (اِ) نسج . (لغات مصوبه ٔ فرهنگستان ). عضوی در بدن حیوان یا نبات که موظف به انجام دادن قسمتی از اعمال حیاتی موجود است . بافت از سلولهای مشابهی که از حیث ساختمان و دارا بودن وظایف با یکدیگر مشابه میباشند بوجود می آید،به مجموع سلول هائی که برای انجام دادن کار مخصوصی ، یک
بافتلغتنامه دهخدابافت . (اِ) نسج . (لغات مصوبه ٔ فرهنگستان ). عضوی در بدن حیوان یا نبات که موظف به انجام دادن قسمتی از اعمال حیاتی موجود است . بافت از سلولهای مشابهی که از حیث ساختمان و دارا بودن وظایف با یکدیگر مشابه میباشند بوجود می آید،به مجموع سلول هائی که برای انجام دادن کار مخصوصی ، یک
بافتلغتنامه دهخدابافت . (اِخ ) قصبه ٔ مرکزی بخش بافت از شهرستان سیرجان که در 122 هزارگزی خاوری سیرجان واقع شده و مشخصات جغرافیایی آن بشرح زیر است :طول از گرنویچ 56 درجه و 36 دقیقه ، عرض از خط
بافتلغتنامه دهخدابافت . (مص مرخم ، اِمص ) ماضی بافتن . نسج : ثوب جیدالجیله ؛ نیکوبافت و نیکوریسمان . جدلاء؛ زره محکم بافت . (منتهی الارب ). || (ن مف مرخم ) مخفف بافته . منسوج . بافته شده . باف . (ناظم الاطباء): ارمنی بافت . خوش بافت . دست بافت .- قالی بافت عراق یا کرمان <
بافتلغتنامه دهخدابافت . (اِخ ) شهرکی است به کرمان ، آبادان و با نعمت . (حدود العالم ). در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده است : بافت نام یکی از بخشهای شهرستان سیرجان و همچنین نام قصبه ٔ مرکز بخش است . این بخش در خاور شهرستان سیرجان واقع و حدود و مشخصات آن بشرح زیر است : از شمال بخطالرأس کوه های ش
درع بافلغتنامه دهخدادرع باف . [ دِ ] (نف مرکب ) درع بافنده . زره باف .(ناظم الاطباء). که حرفه ٔ او بافتن زره و درع باشد.
دروغ بافلغتنامه دهخدادروغ باف . [ دُ ] (نف مرکب ) دروغ بافنده . بافنده ٔ دروغ . دروغگو. آنکه مطالب دروغ را با آب و تاب فراوان بر زبان راند. حائک الکذب بهوت . مُباهت . (یادداشت مرحوم دهخدا). بَهّات . (منتهی الارب ).
دست بافلغتنامه دهخدادست باف . [ دَ ] (ن مف مرکب ) دست بافت . دست بافته . آنچه بوسیله ٔ دست بافند نه چرخ . که با چرخ بافته نشده است . جامه ای که نه با کارخانه و چرخ بافند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به باغ روده نگر دست باف باد ببوی به دشت ساده نگر دستبرد ابر ببین .<br
دستی بافلغتنامه دهخدادستی باف . [ دَ ](نف مرکب ) دستی بافنده . دست باف . آنکه با دست چیزی رامی بافد. || (ن مف مرکب ) دستی بافته . آنچه با دست بافته باشند. دست باف . و رجوع به دست باف شود.
دوبافلغتنامه دهخدادوباف . [ دُ ] (ص مرکب ) دوپود. ثوب مُنَیَّر و آن قسمی پارچه است . (یادداشت مؤلف ).