بالاتلغتنامه دهخدابالات . (اِخ ) ده کوچکی است ازدهستان دلاور بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار که در 31هزارگزی جنوب باختری دشتیاری به چاه بهار واقع است و 45تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8</spa
بالادفرهنگ فارسی عمید۱. اسب تندرو.۲. یدک؛ جنیبت؛ اسب پالانی: ◻︎ من رهی پیر و سستپای شدم / نتوان راه کرد بیبالاد (فرالاوی: شاعران بیدیوان: ۳۹).
بالادلغتنامه دهخدابالاد. (اِ) اسب جنیبتی را گویند. (هفت قلزم ). اسب یدک . (فرهنگ ضیاء). جنیبت باشد. (فرهنگ اسدی ). اسب یدکی . (فرهنگ شعوری ج ص 156). بالا.بالای . بالاده . بالاذ. پالاد. پالاده . پالای : من رهی پیر وسست پای شدم نت
بالادلغتنامه دهخدابالاد. (اِخ ) دهی است از دهستان باهوکلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار که در 32 هزارگزی جنوب دشتیاری و 7 هزارگزی باختر راه مال رو دشتیاری به بریس در جلگه واقعاست . ناحیه ایست گرمسیر و دارای <span class="hl" di
بالاذلغتنامه دهخدابالاذ. (اِ) بالاده . کتل . پالاده . پالاد. پالا. پالای . بالاد. اسب جنیبت . اسب جنیبت باشد که پیشاپیش پادشاهان کشند. و رجوع به بالا و بالاد شود. || اسب پالانی بارکش . (برهان قاطع) (هفت قلزم ) (ناظم الاطباء).
بالاتنهلغتنامه دهخدابالاتنه . [ ت َ ن َ /ن ِ ] (اِ مرکب ) مقابل پائین تنه . قسمت از کمر ببالای اندام آدمی . (از یادداشت مؤلف ). نیمه ٔ بالایین بدن آدمی . || قسمت بالایین جامه که از کمر ببالا را پوشد. (یادداشت مؤلف ). آن جزء از جامه که بالاتنه را پوشد در جامه ه
بالاتجنلغتنامه دهخدابالاتجن . [ ت َ ج َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان قائم شهر است . این دهستان در جنوب باختری قائم شهر بین رودخانه ٔ تالار و رودخانه ٔ بابل واقع شده ، هوای آن مانند سایر نقاط مازندران معتدل و مرطوب و قراء آن از نهرهای حبیب اﷲ وهتکه که در حدود شیرگاه از رودخانه
بالاتفاقلغتنامه دهخدابالاتفاق . [ بِل ْ اِت ْ ت ِ ] (ع ق مرکب ) (از: ب + ال + اتفاق ) همه باهم . بطوراتفاق . متفقاً. (ناظم الاطباء). همگروه . دسته جمع.
بالاتنلغتنامه دهخدابالاتن . [ ت ُ ] (اِخ ) نام دریاچه ٔبزرگی است در مجارستان که 75 هزارگز طول و 8 هزارگزعرض دارد و بوسیله ٔ رود سیو و چند مرداب به دانوب متصل میشود. این دریاچه به آلمانی «پلاتن سی » خوانده میشود. رجوع به قاموس ا
ارغوان تنلغتنامه دهخداارغوان تن . [ اَ غ َ ت َ ] (اِخ ) مریخ . (آنندراج ) : بالات ، شجاع ارغوان تن زیر تو عروس ارغنون زن .خاقانی .
ابن غانملغتنامه دهخداابن غانم . [ اِ ن ُ ن ِ ] (اِخ ) ابراهیم بن احمدبن غانم . او راست کتابی به نام العز و المنافع للمجاهدین فی سبیل اﷲ بآلات الحروب و المدافع و آن مصور است .
الف کشلغتنامه دهخداالف کش . [ اَ ل ِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب )سودای بلاشرط که برنگردد مانند خطکش که مصطلح دلالان نخاس است . (از بهار عجم ) (از آنندراج ). معامله ٔ فسخ نشدنی در اصطلاح برده فروشان و چارپافروشان : دو جهان حسرت بالات الف کش
باللغتنامه دهخدابال . (ع اِ) دل . حال . خاطر. (برهان قاطع): ما بالک ؛ حالت چگونه است ؟ خطر ببالی ؛ بدلم خطور کرد. (حاشیه ٔ برهان قاطع). ما بالک ؛ ای ما حالک . (ناظم الاطباء). ج ، بالات . (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات ). فؤاد. (یادداشت مؤلف ). حال و شأن . (آنندراج ) (شرفنامه ٔ
نثار کردنلغتنامه دهخدانثار کردن . [ ن ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) افشاندن . پراکنده کردن . (ناظم الاطباء). شاباش کردن . پراکندن . بیفشاندن : بزرگان زابل ورا گشته یاربه شاهیش کردند گوهر نثار. فردوسی .هر آنکو بُد از مهتران نامداربر او کرد ی
بالاتنهلغتنامه دهخدابالاتنه . [ ت َ ن َ /ن ِ ] (اِ مرکب ) مقابل پائین تنه . قسمت از کمر ببالای اندام آدمی . (از یادداشت مؤلف ). نیمه ٔ بالایین بدن آدمی . || قسمت بالایین جامه که از کمر ببالا را پوشد. (یادداشت مؤلف ). آن جزء از جامه که بالاتنه را پوشد در جامه ه
بالاتجنلغتنامه دهخدابالاتجن . [ ت َ ج َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان قائم شهر است . این دهستان در جنوب باختری قائم شهر بین رودخانه ٔ تالار و رودخانه ٔ بابل واقع شده ، هوای آن مانند سایر نقاط مازندران معتدل و مرطوب و قراء آن از نهرهای حبیب اﷲ وهتکه که در حدود شیرگاه از رودخانه
بالاتفاقلغتنامه دهخدابالاتفاق . [ بِل ْ اِت ْ ت ِ ] (ع ق مرکب ) (از: ب + ال + اتفاق ) همه باهم . بطوراتفاق . متفقاً. (ناظم الاطباء). همگروه . دسته جمع.
بالاتنلغتنامه دهخدابالاتن . [ ت ُ ] (اِخ ) نام دریاچه ٔبزرگی است در مجارستان که 75 هزارگز طول و 8 هزارگزعرض دارد و بوسیله ٔ رود سیو و چند مرداب به دانوب متصل میشود. این دریاچه به آلمانی «پلاتن سی » خوانده میشود. رجوع به قاموس ا
مبالاتلغتنامه دهخدامبالات . [ م ُ ] (ع مص ، اِمص ) (از «مبالاة» عربی ) باک داشتن . (دهار) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (غیاث ) (آنندراج ). || اندیشه کردن . (غیاث ). التفات کردن . (آنندراج ). مأخوذ از تازی تدبیر و اندیشه و تفکر در کار و قید و توجه و بصیرت و آگاهی . (
بی مبالاتلغتنامه دهخدابی مبالات . [ م ُ ] (ص مرکب ) (از: بی + مبالات «عربی ») بی باک . لاابالی . (یادداشت مؤلف ).
لامبالاتدیکشنری عربی به فارسیبي حسي , بي عاطفگي , خون سردي , بي علا قگي , خونسردي , لا قيدي , سهل انگاري , پشت گوش فراخي