بالینلغتنامه دهخدابالین . (ص نسبی ) منسوب به بال . || (اِ) بالشی را گویند که زیر سر نهند. (برهان قاطع). آنچه زیر سر نهند هنگام خسبیدن و آنرا بالشت و بالش نیز گویند و نرم است . (از شرفنامه ٔ منیری ). مُتّکا. هدایت در انجمن آرا در توصیف بالین و نهالی آرد: چون در وقت راحت و خواب در زیر سر و بازو
بالینفرهنگ فارسی عمید۱. بستر.۲. بالش؛ آنچه در موقع خواب بر آن تکیه دهند.۳. آن قسمت از بستر یا تختخواب که طرف سر و سینه واقع میشود.
بالونballoonواژههای مصوب فرهنگستانوسیلهای هوایی که نیروی جلوبرنده ندارد و بر بعضی از آنها موتور نصب میشود
تلسکوپ بالونبُردballoon-borne telescopeواژههای مصوب فرهنگستانتلسکوپی که برای کاهش تلاطم جوّی و رصد بهتر اجرام نجومی، آن را بهوسیلۀ بالون به ارتفاعات بالای جوّ میفرستند متـ . تلسکوپ پوشنسپهری stratosphere telescope, stratoscope
بالینیفرهنگ فارسی عمیدویژگی علومی که به مطالعه و بررسی سیر بیماری بر روی بیمار میپردازد: روانشناسی بالینی.
بالینگاهلغتنامه دهخدابالینگاه . (اِ مرکب ) جای نهادن بالین آنجاکه بالین نهند. || خوابگاه . || بستر خواب .
بالینیلغتنامه دهخدابالینی . (ص نسبی ) کلینیک . پیشتر این کلمه را سریری میگفتند. (لغات مصوبه ٔ فرهنگستان ).- استادکرسی بالینی ؛ مدرس و استاد مسائل مربوط به امراض بالینی در دانشکده ٔ پزشکی .
بالینیفرهنگ فارسی عمیدویژگی علومی که به مطالعه و بررسی سیر بیماری بر روی بیمار میپردازد: روانشناسی بالینی.
بالین پرستلغتنامه دهخدابالین پرست . [پ َ رَ ] (نف مرکب ) دوستدار بالین . || کنایه از مردم تنبل و بیکار و هیچکاره باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). کنایه از شخص بیکار و پرخواب باشد. (انجمن آرای ناصری ). شخص تنبل و بیکار و آرام دوست که سر از بالین نتواند برداشت . (آنندراج ). شخص شل و بیکار و آرام دو
بالین پرستندهلغتنامه دهخدابالین پرستنده . [ پ َ رَ ت َ دَ / دِ ] (نف مرکب ) خدمتکار. (آنندراج ). بالین پرست . (فرهنگ نظام ) : چو بالین پرستنده شد نرم گوی ازو بیشتر مهربانی مجوی . نظامی .و رجوع به بالین پرست
بالین گهلغتنامه دهخدابالین گه . [ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) بالینگاه آنجا که بالین نهند. || بستر. || خوابگاه . و رجوع به بالینگاه شود : هیون رونده ز ره ماند بازبه بالینگه آمد سرم را به ناز. نظامی .یکی بالینگهش رفتی یکی جای یکی دامنش بوسی
سنگ بالینلغتنامه دهخداسنگ بالین . [ س َگ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سنگ بالش : ز شیرین سرگذشتی گشته سنگین خواب شیرینم بکوه بیستون صد بار دارد سنگ بالینم .محسن تأثیر (از آنندراج ).
نازبالینلغتنامه دهخدانازبالین . (اِ مرکب ) بالشی است که زیر رخسار نهند. (شمس اللغات ). نازبالش .متکای پهن و نرم . رجوع به نازبالش شود : اگر نازبالین او اخگر است ولی مسند او بخاکستر است . ملاطغرا (از آنندراج ).رجوع به نازبالش شود.
موزه بالینلغتنامه دهخداموزه بالین . [ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) آستر نرمی که در پاشنه ٔ کفش و یا موزه قرار می دهند.
هم بالینلغتنامه دهخداهم بالین . [ هََ ] (ص مرکب ) دو تن که در کنار یکدیگر آرامند. همسر. جفت . || هر دو چیز که در کنار هم قرار گیرند : درخت ساده از دینار و از گوهر توانگر شدکنون با لاله اندر دشت هم بالین و بستر شد.فرخی .
گردبالینلغتنامه دهخداگردبالین . [ گ ِ ] (اِ مرکب ) همان گردبالش است : دارد آرام دل به درد جنون پنبه ٔ داغ گردبالین است .سراج المحققین (از آنندراج ).