باکیةلغتنامه دهخداباکیة. [ ی َ ] (ع ص ) تأنیث باکی . گریان . گرینده . ج ، باکیات . رجوع به باکی و با» و بکی شود.
بوقچهلغتنامه دهخدابوقچه . [ چ َ / چ ِ ] (ترکی ، اِ) بقچه . بغچه . بوغچه . (فرهنگ فارسی معین ). بوغچه . (ناظم الاطباء). رجوع به کلمات فوق شود.
بوقةلغتنامه دهخدابوقة. [ ق َ ] (ع اِ) باران سخت و درشت که دفعةً ببارد. یقال : اصابتنا بوقة. ج ِ بُوَق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
بوکهلغتنامه دهخدابوکه . [ ک ِ ] (صوت ) بوک . بود که . (فرهنگ فارسی معین ). باشد که . (آنندراج ). بود که و شاید که . (ناظم الاطباء) : دعای من به تو بر، بوکه مستجاب شوددعا کنم به تو بر، تا بود که سگ گردی . سوزنی .هرچه اندوختم این طای
حرقةلغتنامه دهخداحرقة. [ ح ُ رَ ق َ ] (اِخ ) نام دختر نعمان بن المنذر که پیش از اسلام از جانب ایران امیر عرب بود و آنگاه که بعهد برادر او منذربن نعمان امارت آنان منقرض شد، و آنگاه که خالدبن ولید عراق را مسخر کرد این دختر رهبانیت گزید. او فصیحه و شاعره بود و با بعض صحابه از جمله سعد وقاص او را
اشهبلغتنامه دهخدااشهب . [ اَ هََ ] (اِخ ) ابن رمیلة، فرزند ثوربن ابی حارثةبن عبدالمدان بن جندل بن نهشل بن دارم بن عمروبن تمیم . و رمیله مادر او یکی از کنیزکان جندل بن مالک بن ربعی نهشلی بشمار میرفت و در عصر جاهلیت ثور او را بزنی گرفت . از وی چهار فرزند متولد شد که عبارت بودنداز: رباب و حجباء
ذوالیمینینلغتنامه دهخداذوالیمینین . [ ذُل ْ ی َ ن َ ] (اِخ ) لقبی است که مأمون بطاهر داد، از آن روی که در جنگ با علی بن عیسی شمشیر به هر دو دست بگرفت و بزد بر سر و خودش و سر بدونیم کرد. و محمدبن جریر طبری رحمة اﷲ علیه ایدون گوید... مأمون نامه کرد بتازی و بخط خویش توقیع زد و گفت : بایعنی نفسک و خذ
اسحاقلغتنامه دهخدااسحاق . [ اِ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن میمون التمیمی الموصلی . مکنی به ابی محمد، و هرگاه که رشید استخفاف او خواستی وی را با کنیت ابوصفوان خواندی . مقام او در علم و ادب وشعر چنانست که ذکر آنهمه موجب اطاله ٔ کلام گردد، و آن بر واقفان اخبار و متتبعان آثار پوشیده نباشد. امادر غناء ک