ببرفرهنگ فارسی عمیدپستاندار گوشتخوار و درنده با نوارهای سیاه بر روی پوست.⟨ ببر بیان: [شاهنامه] جامهای از پوست پلنگ یا ببر که رستم هنگام جنگ بر تن خود میکرده: ◻︎ تهمتن بپوشید ببر بیان / نشست از بر اژدهای ژیان (فردوسی: ۲/۱۷۹).
ببرلغتنامه دهخداببر. [ ب َ ] (اِ) درنده ای است قوی هیکل از امثال شیر. (آنندراج ). درنده ای است که دشمن شیر باشد. و نوعی از شیراست که پشم دار باشد. (از غیاث اللغات ). نوعی از دد.اسم نوعی شیر است که در هند بهم میرسد و از شیر کوچکتر است و باریکتر. شیر خطائی نارنجی رنگ با خطوط سیاه نواری شکل از
ببرلغتنامه دهخداببر. [ ب َ ] (اِ) جبه ٔ جامه ای از پوست ببر که رستم هنگام جنگ پوشیدی و ببر بیان نیز گویند. (از فرهنگ رشیدی ). جامه ای بود از پوست درنده یا اکوان دیو که رستم هنگام جنگ می پوشید و آن را ببر بیان هم میگفتند.(فرهنگ نظام ). و رجوع به ببر بیان شود : از ا
ببرلغتنامه دهخداببر. [ ب َ ] (اِ) نانی باشد که در روغن بریان کرده بخورند. (از برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (از فرهنگ شعوری ). نانی که در میان روغن بریان کرده باشند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام ).
ببرلغتنامه دهخداببر. [ ب َ ب َ ](اِ) جانوری باشد صحرایی شبیه به گربه . لیکن دم ندارد و از پوست آن پوستین کنند و آن را وبر نیز گویند.(آنندراج ) (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ) (غیاث اللغات ). لفظ مذکور مبدل وبر عربی است پس مفرس است . (از فرهنگ نظام ). ادریسی آن را یک حیوان قطبی از جنس کاستور
ببیرلغتنامه دهخداببیر. [ ب َ ] (اِ) برگ گیاه پاپیروس که در قدیم در مصر بجای کاغذ بکار میرفت . بابواس . فافیر. بردی . پیزر. (یادداشت مؤلف ).
ببرافکنلغتنامه دهخداببرافکن . [ ب َ اَ ک َ] (نف مرکب ) افکننده ٔ ببر. که ببر شکار کند. که ببررا مغلوب سازد. || پهلوان . دلیر. شجاع .
ببرهانلغتنامه دهخداببرهان . [ ب َ رَ ] (اِخ ) نام آبادیی به هند در راه رود سند و جیلم . و رجوع به ماللهند بیرونی ص 101 شود.
ببریلغتنامه دهخداببری . [ ب َ ] (ص نسبی ) مانند ببر. ببرمانند. ببرسان . و معمولاً این روزگار این نام را بر سگ نهند.
ببر بیانلغتنامه دهخداببر بیان . [ ب َ رِ ب َ ] (اِ مرکب ) ببر شاهی . (یادداشت مؤلف ). نام یک درنده ٔ افسانه ای که قسمی از ببر و وحشی تر و قوی تر از سایر درندگان بوده است .(از فرهنگ نظام ). ببر و جانوری شبیه به آن دشمن شیرکه شیر شرزه نیز گویند. (ناظم الاطباء) : بدو گفت
ببرافکنلغتنامه دهخداببرافکن . [ ب َ اَ ک َ] (نف مرکب ) افکننده ٔ ببر. که ببر شکار کند. که ببررا مغلوب سازد. || پهلوان . دلیر. شجاع .
ببرهانلغتنامه دهخداببرهان . [ ب َ رَ ] (اِخ ) نام آبادیی به هند در راه رود سند و جیلم . و رجوع به ماللهند بیرونی ص 101 شود.