پخسانلغتنامه دهخداپخسان . [ پ َ ] (نف ، ق ) صفت بیان حالت از پخسانیدن . بخسان . پژمرده . گداخته و فراهم آمده از غم و درد. (برهان ) : شاه ایران از آن کریمتر است که دل چون منی کند پخسان . فرخی .|| عشوه کنان . || خرامان . (برهان ). و ر
ذائبلغتنامه دهخداذائب . [ ءِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ذوب . گدازان . بخسان . (صحاح الفرس ). || گدازنده . آب کننده . || مذاب . آب شده : لحبک ذائب ابداً فؤادی یخفف بالدّموع الجاریات . ابوالحسن محمدبن عمرالانباری .بعدت منک و قد صرت ذائب
گدازانلغتنامه دهخداگدازان . [ گ ُ ] (نف مرکب ) بخسان . (صحاح الفرس ). ذائب . ذوب شونده . در حال گداختن . کسی که ذوب میکند و تصفیه مینماید طلا را. (از ناظم الاطباء) : از آن شکرلبانت اینکه دایم گدازانم چو اندر آب شکر. دقیقی .ز پیوند و