بدلفرهنگ فارسی عمید۱. = بدلی۲. (اسم) هرچه بهجای چیز دیگر واقع میشود؛ عوض؛ جانشین.۳. (هنر) در سینما، بدلکار.
بدللغتنامه دهخدابدل . [ ب َ ] (ع مص ) تغییر. تغییر دادن . (از اقرب الموارد). || عوض و جانشین کردن . جانشین کردن چیزی باچیز دیگر. (از اقرب الموارد): بدلت الثوب بغیره بدلاً؛ عوض کردم آن جامه را با غیر آن . (ناظم الاطباء).
بدللغتنامه دهخدابدل . [ ب َ دَ ] (ع اِ) هرچه بجای دیگری بود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). آنچه بجای دیگری ایستد. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). خلف . (از اقرب الموارد). قیض . عوض . عقبة. (از منتهی الارب ). عوض و گهولی و هرچیز که بجای دیگری واقع شود. نایب و قائم مقام
بدللغتنامه دهخدابدل . [ ب َ دَ ] (ع مص ) درد گرفتن دستها و پاها. درد گرفتن مفاصل و دستها وپاها. (از ناظم الاطباء). درد گرفتن مفاصل و دستها یا درد گرفتن استخوانها. (از اقرب الموارد). || (اِ) درد دستها و پایها. (منتهی الارب ) (آنندراج ). درد مفاصل و دستها یا درد استخوانها و از آن است «و رب بدل
بدللغتنامه دهخدابدل . [ ب َ دِ ] (ع ص ) کسی که پاها و دستها و مفاصل وی درد کند. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
بیدل، بیدلفرهنگ مترادف و متضاد۱. دلباخته، دلداده، شیدا، دلرمیده، شیفته، ، رمیدهدل، مفتون، عاشق ≠ دلدار، دلبر ۲. آزرده ۳. افسرده، دلتنگ ≠ پرنشاط ۴. ترسو، جبون، کمدل ≠ دلیر، پردل
بیدللغتنامه دهخدابیدل . [ دِ ] (ص مرکب ) (از: بی + دل ) که دل ندارد. (یادداشت مؤلف ). دل از کف داده :بت من جانور آمد شمنش بیدل و جان منم او را شمن و خانه ٔ من فرخارست . بوالمعشر.بدانی گر چو من بیدل بمانی فغان از من بگیتی بیش خوانی ... <p class="a
بیدگللغتنامه دهخدابیدگل . [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ابرج که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع و دارای 112 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
بیدگللغتنامه دهخدابیدگل . [ گ ُ ] (اِخ ) نام شهری از بخش آران شهرستان کاشان است و 7185 تن سکنه دارد.(از دایرة المعارف فارسی ). بیدگل یا آران بیدگل ، آرون بیدگل ، قریه ای است در یک فرسخی شمال کاشان ، سابقاً خیلی آباد و پرجمعیت بوده است . (یادداشت مؤلف ).
بیدللغتنامه دهخدابیدل . (اِخ ) جان . (1615-1662 م .) مؤسس اونیتاریانیسم در انگلستان . در نتیجه ٔ مطالعات کتاب مقدس ، اعتقادش از تثلیث سلب شد و عقیده ٔ خود را در دوازده دلیل مستخرج از کتاب مقدس نوشت اما بسبب نشر این مقاله بزن
بدلةدیکشنری عربی به فارسیلباس , جامه , لباس محلي , درخواست , تقاضا , دادخواست , عرضحال , مرافعه , خواستگاري , يکدست لباس , پيروان , خدمتگزاران , ملتزمين , توالي , تسلسل , نوع , مناسب بودن , وفق دادن , جور کردن , خواست دادن , تعقيب کردن , خواستگاري کردن , لباس دادن به
بدلةدیکشنری عربی به فارسیلباس , جامه , لباس محلي , درخواست , تقاضا , دادخواست , عرضحال , مرافعه , خواستگاري , يکدست لباس , پيروان , خدمتگزاران , ملتزمين , توالي , تسلسل , نوع , مناسب بودن , وفق دادن , جور کردن , خواست دادن , تعقيب کردن , خواستگاري کردن , لباس دادن به
حرف بدللغتنامه دهخداحرف بدل . [ ح َ ف ِ ب َ دَ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) شمس قیس گوید: کافی است اعجمی که در وصل بدل همزه ٔ ملینه در لفظ آرند چنانکه بندگک و بندگی و بندگان و دایگک و دایگی و دایگان . (المعجم فی معاییراشعارالعجم ص 172). و رجوع به حروف بدل و «گ » شو
حروف بدللغتنامه دهخداحروف بدل . [ح ُ ف ِ ب َ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حرفهائی که قابل تبدیل به حرف دیگر هستند، در هنگام ادغام و یا درغیر ادغام . قسم اول چهارده حرفند که همان حروف زائد(حروف سئلتمونیها) میباشد به استثنای سین و به اضافه ٔ ج ذ ط ص ز. و فیروزآبادی صاحب قاموس آنها را در جمله ٔ «أ
حسرت بدللغتنامه دهخداحسرت بدل . [ ح َ رَ ب ِ دِ ] (ص مرکب ) در تداول عوام ، آنکه دیری آرزوی چیزی داشته است : حسرت بدلم کچل خدیجه .
حب بدللغتنامه دهخداحب بدل . [ ح َب ْ ب ِ ب َ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) (افیون ) حب ترک تریاک . حکیم مؤمن گوید: جهت درد سر مزمن و ضعف معده و جگر نافع و قاطع عادت افیون است . صفت آن : تاتوره ٔ سیاه ، زنجبیل ، ریوند چینی به قدر نخودی بسازند. از یک تا دو سه عدد بقدر مزاج هر کس میتوان خورد. (تح
حصارک بدللغتنامه دهخداحصارک بدل . [ ح ِ رَ ک ِ ب َ ] (اِ مرکب ) آهنگی از موسیقی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به حصاری شود.