بدمهرلغتنامه دهخدابدمهر. [ ب َ م ِ ] (ص مرکب ) نامهربان . بی محبت . || بداندیش و بدخواه . (از ناظم الاطباء). || ناسازگار. و رجوع به بدمهری و مهر شود.
بدمهریلغتنامه دهخدابدمهری . [ ب َ م ِ ] (حامص مرکب ) نامهربانی . بدخواهی . (ناظم الاطباء). سردمهری . (آنندراج ). بی مهری .(از ولف ). صفت بدمهر. (یادداشت مؤلف ) : به بدمهری من روانم مسوزبه من بازبخش و دلم برفروز. فردوسی .بریده چو طبع
بدمهریلغتنامه دهخدابدمهری . [ ب َ م ِ ] (حامص مرکب ) نامهربانی . بدخواهی . (ناظم الاطباء). سردمهری . (آنندراج ). بی مهری .(از ولف ). صفت بدمهر. (یادداشت مؤلف ) : به بدمهری من روانم مسوزبه من بازبخش و دلم برفروز. فردوسی .بریده چو طبع
بشکریدنفرهنگ فارسی عمیدشکار کردن؛ درهم شکستن جانداری: ◻︎ جهانا چه بدمهر و بدگوهری / که خود پرورانی و خود بشکری (فردوسی: ۱/۸۵).
پروراندنفرهنگ فارسی عمید۱. پروردن؛ پرورش دادن: ◻︎ جهانا چه بدمهر و بدگوهری / که خود پرورانی و خود بشکری (فردوسی: ۱/۸۵).۲. تربیت کردن.
بدزینهارلغتنامه دهخدابدزینهار. [ب َ ] (ص مرکب ) بدعهد. بدپیمان . عهدشکن : کنون دانم که خود یادم نیاری که هم بدمهر و هم بدزینهاری .(ویس و رامین ).
آریغلغتنامه دهخداآریغ. (اِ) کراهت و کینه یا نفرتی که از قول یا فعل کسی در دل گیرند. دل سردی : آه از غم آن نگار بدمهرکآریغ ز من بدل گرفته . خسروانی .آزیغ را نیز بمعانی مذکوره در فرهنگها ضبط کرده اند و ظاهراً یکی تصحیف دیگریست .
بدمهریلغتنامه دهخدابدمهری . [ ب َ م ِ ] (حامص مرکب ) نامهربانی . بدخواهی . (ناظم الاطباء). سردمهری . (آنندراج ). بی مهری .(از ولف ). صفت بدمهر. (یادداشت مؤلف ) : به بدمهری من روانم مسوزبه من بازبخش و دلم برفروز. فردوسی .بریده چو طبع