بدنلغتنامه دهخدابدن . [ ب َ ] (ع مص ) تناور گردیدن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). تناور شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). بزرگ شدن تن به بسیاری گوشت . (از اقرب الموارد). بُدن . بَدان . بَدانَة. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). بُدون . (از اقرب الموارد).
بدنلغتنامه دهخدابدن . [ ب َ دَ ] (ع اِ) تن . غیر از سر و غیر مقتل از تن همچو دستها و پایها و مانند آن یا بمعنی مطلق عضو است یا خاص است به اعضای جزور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). جسد انسان . (از اقرب الموارد). کالبد آدمی را گویند بی آنکه سر را جزئی از کالبد بحساب آورند، جوهری
بدنلغتنامه دهخدابدن . [ ب ُ ] (ع اِ) ج ِ بدنة. (از لسان العرب از ذیل اقرب الموارد). کشتارها از اشتر و گاو که به مکه برند قربانی را. ذبایح . (یادداشت مؤلف ): و البدن جعلناها لکم من شعائر اﷲ. (قرآن 36/22)؛ آن شتران کشتنی به منا، آن شما را از نشانهای دین کردیم
لایهبندی چلیپایی جناغیherringbone cross bedding, chevron cross bedding, zigzag cross beddingواژههای مصوب فرهنگستاننوعی لایهبندی چلیپایی که بهصورت لایههای متناوب یا برهمنهشته در جهتهای متفاوت شیب دارد و الگویی جناغی دارد
لایهبندی همسازconcordant bedding, parallel beddingواژههای مصوب فرهنگستانساختاری رسوبی که مشخصۀ آن وجود لایههای موازی است
پردیس بدن انسان،پارک بدن انسان، پردیس بدن، پارک بدنhuman parkواژههای مصوب فرهنگستانپارکی که در آن کودکان و والدین آنها با بدن انسان و اندامهای بدن بهصورت سهبعدی آشنا میشوند
بیدینلغتنامه دهخدابیدین . (ص مرکب ) (از: بی +دین ) کافر و بیراه و بی مذهب . (آنندراج ). بی کیش و بی مذهب و ملحد. (ناظم الاطباء). کافر. بی کتاب . که دین ندارد. (یادداشت مؤلف ). آنکه دین ندارد. بی کیش . لامذهب . مقابل دیندار. زندیق . (مهذب الاسماء) : بمن بر پس از مرگ
پردیس بدن انسان،پارک بدن انسان، پردیس بدن، پارک بدنhuman parkواژههای مصوب فرهنگستانپارکی که در آن کودکان و والدین آنها با بدن انسان و اندامهای بدن بهصورت سهبعدی آشنا میشوند
تازه بدنلغتنامه دهخداتازه بدن . [ زَ / زِ ب َ دَ ] (ص مرکب ) با تنی تر و تازه و جوان . با بدنی لطیف و باطراوت : جاریة عبرد؛ دختر سپیدرنگ و تازه بدن . (منتهی الارب ).
چهارستون بدنلغتنامه دهخداچهارستون بدن . [ چ َ / چ ِ س ُ ن ِ ب َ دَ ] (اِ مرکب ) دو دست و دو پا. رجوع به چارستون بدن شود.
چار ستون بدنلغتنامه دهخداچار ستون بدن . [ س ُ ن ِ ب َ دَ ] (اِ مرکب ) دو دست و دو پای . چار دست و پای .
خلع بدنلغتنامه دهخداخلع بدن . [ خ َ ع ِ ب َ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جان خود بجسم دیگری انداختن و جدا کردن بدن از روح و این عمل ازجوکیان است که بریاضت حاصل می کنند و در اصطلاح حکما این عمل را سیمیا گویند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
سیمین بدنلغتنامه دهخداسیمین بدن . [ ب َ دَ ] (ص مرکب ) که تن او در سپیدی چون سیم بود. سپیدتن . سیمین تن : یکی سروقدی و سیمین بدن دلارام و خوشخوی و شیرین سخن . فردوسی .در سرو رسیده ست ولیکن به حقیقت از سرو گذشته ست که سیمین بدن است آ