بدزینلغتنامه دهخدابدزین . [ ب َ ] (ص مرکب ) اسبی که هنگام زین کردن رام نباشد و سرکشی کند : مرا در زیر ران اندر کمیتی نه بدنعل و نه بدزین و نه توسن .منوچهری .
چدار کردنلغتنامه دهخداچدار کردن . [ چ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دست و پای اسب و استر بدفعل را با چدار بستن . بستن دست و پای اسب و استر بدنعل و الاغ چموش و بدنعل با طنابی که از چرم یا ابریشم می بافند : وگر به بزمگه عیش طول شب خواهی فلک چدار کند دست و پای توسن خود.<p
خوش نعللغتنامه دهخداخوش نعل . [ خوَش ْ / خُش ْ ن َ ] (ص مرکب ) مقابل بدنعل . صفت اسبی است که به آسانی نعل بر پای وی توان بست . || سمی که بهر نعلی زود خورد.
لویشلغتنامه دهخدالویش . [ ل َ وی ] (اِ) لویشه . لبیشه . لواشه . لباشه . لباچه . لویشن . حلقه ای باشد از ریسمان که بر سرچوبی نصب کنند و لب اسبان و خران بدنعل را در آن حلقه نهند و بتابند تا حرکات ناپسند نکنند. (برهان ).