بدکردارلغتنامه دهخدابدکردار. [ ب َ ک ِ ] (ص مرکب ) بدافعال و بدکار. (آنندراج ). بدعمل و بدفعل . (ناظم الاطباء). مسی ٔ. (دهار). بدکنش . (یادداشت مؤلف ) : و متغلبان را که ستمکار بدکردار باشند خارجی باید گفت و با ایشان جهاد باید کرد و این میزانی است که نیکوکردار و بدکردار ر
بدکردارفرهنگ مترادف و متضاد۱. بدجنس، بدذات، زشتکار، شرور، شریر، ناجنس ≠ نیککردار، صالح ۲. بدعمل، بدفعال، بدفعل، بدکار
بدکرداریلغتنامه دهخدابدکرداری . [ ب َ ک ِ ] (حامص مرکب ) بدفعلی . (ناظم الاطباء). بدکاری . بدکنشی . بدفعلی . بدفعالی : سرمایه ٔ غرض بدکرداری و خیانت را سازد. (کلیله ودمنه ). کسی بر بدکرداری سود نکند. (تاریخ گزیده ).
بدکرداریلغتنامه دهخدابدکرداری . [ ب َ ک ِ ] (حامص مرکب ) بدفعلی . (ناظم الاطباء). بدکاری . بدکنشی . بدفعلی . بدفعالی : سرمایه ٔ غرض بدکرداری و خیانت را سازد. (کلیله ودمنه ). کسی بر بدکرداری سود نکند. (تاریخ گزیده ).
بدکرداریلغتنامه دهخدابدکرداری . [ ب َ ک ِ ] (حامص مرکب ) بدفعلی . (ناظم الاطباء). بدکاری . بدکنشی . بدفعلی . بدفعالی : سرمایه ٔ غرض بدکرداری و خیانت را سازد. (کلیله ودمنه ). کسی بر بدکرداری سود نکند. (تاریخ گزیده ).