برازلغتنامه دهخدابراز. [ ب َ ] (ع اِ) صحرا و فضای فراخ و جای گشاده ٔ بی درخت . (منتهی الارب )(آنندراج ). زمین فراخ و خالی . (مهذب الاسماء). البرزایضاً. (مهذب الاسماء) .
برازلغتنامه دهخدابراز. [ ب َ] (اِمص ) برازندگی و زیبائی و نیکویی و آراستگی . (برهان ). برازندگی . زیبائی . (فرهنگ اسدی ) : بحق آن خم ّ زلف بسان منقار بازبحق آن روی خوب کز او گرفتی براز.رودکی .- براز لفظین ؛
برازلغتنامه دهخدابراز. [ ب ِ ] (ع اِ) فضله و غائط. (غیاث اللغات ) (اقرب الموارد) (متن اللغة). پلیدی مردم . (منتهی الارب ). سرگین آدمی . (آنندراج ). غائط. مدفوع . عدزه . گه . || (مص ) از میان صف بیرون آمدن برای جنگ کردن . برای جنگ بیرون آمدن . مبارزه . مبارزت . برون آمدن . (غیاث اللغات ).
بیرازلغتنامه دهخدابیراز. (اِ) شاخ حیوانات . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شاخ . (جهانگیری ) (رشیدی ).
براشلغتنامه دهخدابراش . [ ب َ ] (اِمص ) پاشیدن . (انجمن آرا) (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ) (برهان ). ترشح . || فرونشاندن . (انجمن آرا) (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ) (برهان ). || (اِ) خراش و زخم . (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (برهان ).
بریاشلغتنامه دهخدابریاش . [ ب َرْ ] (اِ) انتشار وپراکندگی . (آنندراج ). تفرقه و پاشیدگی . (ناظم الاطباء). || (ص ) پراکنده و منتشر. (آنندراج ).
قره برازلغتنامه دهخداقره براز. [ ق َ رَ ب َ ] (اِخ )دهی از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد واقع در 17500 گزی جنوب خاوری بوکان و 14 هزارگزی خاور شوسه ٔ بوکان به سقز. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و معتدل مالاریایی است . سکنه ٔ آن
برازالغتنامه دهخدابرازا. [ برْا / ب ِ ] (اِخ ) از موجدان استعمار فرانسوی . تولد درکاستل گانْدُلفو 1852 م .، وفات 1905 م . وی بصلح بخشی از کنگو را برای فرانسه تصرف کرد و برازاویل را درساحل استا
برازالغتنامه دهخدابرازا.[ ب َ ] (نف ) سزاوار و لایق . درخور. ازدر. جدیر. || زیبا. زیبنده . برازنده . (یادداشت مؤلف ).
برازالغتنامه دهخدابرازا. [ برْا / ب ِ ] (اِخ ) از موجدان استعمار فرانسوی . تولد درکاستل گانْدُلفو 1852 م .، وفات 1905 م . وی بصلح بخشی از کنگو را برای فرانسه تصرف کرد و برازاویل را درساحل استا
برازالغتنامه دهخدابرازا.[ ب َ ] (نف ) سزاوار و لایق . درخور. ازدر. جدیر. || زیبا. زیبنده . برازنده . (یادداشت مؤلف ).
دژبرازلغتنامه دهخدادژبراز. [ دُ ب َ ] (ص مرکب ) (از : دژ + براز، لغةً به معنی بدبرازنده ) زشت خوی . (برهان ). درشت خوی و بی رحم و خونخوار. (ناظم الاطباء). بدخو. || خشم آلود و سهمگین . (برهان ). خشمگین . (ناظم الاطباء). خشم آلود و غضبناک : پلنگ دژبرازی دید بر کوه
شهربرازلغتنامه دهخداشهربراز. [ ش َ ب َ ] (اِخ ) شهروراز. (فرهنگ فارسی معین ). نام او فرخان . فرمانده ایرانی که در زمان خسرو پرویز باروم جنگید و مصر را در سال 616 م . تسخیر کرد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 109</spa
قره برازلغتنامه دهخداقره براز. [ ق َ رَ ب َ ] (اِخ )دهی از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد واقع در 17500 گزی جنوب خاوری بوکان و 14 هزارگزی خاور شوسه ٔ بوکان به سقز. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و معتدل مالاریایی است . سکنه ٔ آن
تبرازلغتنامه دهخداتبراز. [ ] (اِ) قوس و قزح . (لسان العجم شعوری ج 1ورق 299 الف ). این کلمه مصحف «تیراژه » (برهان قاطع)و «تیراژی » (لغت فرس ) است . رجوع بهمین کلمات شود.