براملغتنامه دهخدابرام . [ ب ِ ] (ع اِ) ج ِ بَرَمَة . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). شکوفه و بر درخت پیلو و عضاة. (آنندراج ). || ج ِ بُرمة. دیگهای سنگی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به بَرَمَة و بُرمَة شود.
براملغتنامه دهخدابرام . [ ب ُ ] (ع اِ) قراد. (اقرب الموارد). کنه . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (آنندراج ). ج ، ابرمة. (منتهی الارب ) (آنندراج ). کنه ٔ اسب .
بیراملغتنامه دهخدابیرام . (ص ) ویران . ویرانه . بیران . نقیض آباد است . (آنندراج ). رجوع به بیران و ویران شود.
بیراملغتنامه دهخدابیرام . [ ب َ / بی ] (ترکی ، اِ) بزبان ترکی عید است و در اصطلاح آنان عیدین یعنی عید فطر و عید گوسفندکشان (قربان ، اضحی ). (یادداشت مؤلف ). مأخوذ از ترکی عید و جشن . (ناظم الاطباء). به عید نوروز نیز اطلاق کنند. رجوع به بیرم شود.
ارثر بیراملغتنامه دهخداارثر بیرام . [ اَ ث ُ ] (اِخ ) وی کتاب ابورشید سعید النیسابوری را که شامل آراء بصریین و بغدادیین در مسائل مربوط به جوهر (مقابل عَرَض ) و حجت های هر فرقه است در برلین بسال 1902م .بطبع رسانیده است . (ضحی الاسلام جزء3<
بیرام آبادلغتنامه دهخدابیرام آباد. [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان خرق بخش حومه ٔ شهرستان قوچان است و 195 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بیرام آبادلغتنامه دهخدابیرام آباد. [ ب َ ] (اِخ ) دهی ازدهستان تحت جلگه ٔ بخش فدیشه ٔ شهرستان نیشابور است و 149 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
برامکهلغتنامه دهخدابرامکه . [ ب َ م ِ ک َ ] (اِخ ) آل برمک . برمکیان . فرزندان برمک جد یحیی بن خالد. رجوع به آل برمک در همین لغت نامه و رجوع به تجارب السلف ص 100 و 101 و نامه ٔ دانشوران ج 2 ص <
نبطلغتنامه دهخدانبط. [ ن َ ] (اِخ ) رودباری است در ناحیه ٔ مدینه نزدیک حوراء که در آن معدن سنگ برام است . (منتهی الارب ).
الزقلغتنامه دهخداالزق . [ اَ زَ ] (ع ن تف ) چسبنده تر. رجوع به لُزوق شود.- امثال : الزق من الکشوث . الزق من بُرام . الزق من جُعَل الزق من حمی الربع
برام عالیلغتنامه دهخدابرام عالی . [ ب َ ] (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ عالی و جمالی هفت لنگ (بختیاری ). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 75).
برامکهلغتنامه دهخدابرامکه . [ ب َ م ِ ک َ ] (اِخ ) آل برمک . برمکیان . فرزندان برمک جد یحیی بن خالد. رجوع به آل برمک در همین لغت نامه و رجوع به تجارب السلف ص 100 و 101 و نامه ٔ دانشوران ج 2 ص <
دژبراملغتنامه دهخدادژبرام . [ دُ ب ِ ] (ص مرکب ) بدرام . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زشت خو که زشت خویی او طبیعی و ذاتی باشد. (انجمن آرا) (آنندراج ) : نیارامید دیو دژبرامش همان استیزه خوی خویش کامش .(ویس و رامین ).
حجرالبراملغتنامه دهخداحجرالبرام . [ ح َ ج َ رُل ْ ب ِ ] (ع اِ مرکب ) برام جمع برمة یعنی دیگ سنگی است . ابن البیطار در مفردات گوید، اذا سحق و استن به کان نافعاً للاسنان مبیضاً لها. حکیم مؤمن گوید: حجرالبرام سنگی است سیاه که از او دیگ و ظروف میسازند و در خراسان بسیار است . جهت تقویت لثه و دندان و ن
اصرار و ابراملغتنامه دهخدااصرار و ابرام . [ اِ رُ اِ ] (ترکیب عطفی ، اِمص مرکب ) پافشاری و سماجت . دنبال کردن کاری با تأکید و سماجت .
ابراملغتنامه دهخداابرام . [ اَ ] (اِخ ) (به معنی پدر عالی ) برحسب روایات یهود نام اوّلی حضرت ابراهیم بوده و سپس به ابراهام موسوم شد یعنی پدر جماعت بسیار.