بربطلغتنامه دهخدابربط. [ ب َ ب َ ] (معرب ، اِ) معرب بربت بمعنی سینه بط زیرا که ساز بربط شبیه است به سینه ٔ بط. (غیاث اللغات ). کلمه ٔ فارسی است معرب مرکب از بر بمعنی سینه و بت بط مرغابی چه هیأت آن بسینه ٔ مرغابی و گردن آن ماند. (مفاتیح العلوم خوارزمی ). و آن مرکب از چهار تار است نام زفت ترین
بربطفرهنگ فارسی معین(بَ بَ) [ معر. ] ( اِ.) عود،از آلات موسیقی شبیه تار که کاسه اش بزرگتر و دسته اش کوتاه تر است .
بیربطلغتنامه دهخدابیربط. [ رَ ](ص مرکب ) (از: بی + ربط) بی پیوستگی و ارتباط. که ربط ندارد. که منظم و منتسق نیست . || بی ترتیب . بی نظم . (آنندراج ): سخن بیربط گفتن ؛ سخنان نامنظم و غیرمنسجم گفتن . پرت و پلا گفتن . رجوع به ربط شود.
بربتلغتنامه دهخدابربت . [ ب َ ب َ ] (اِ) سازی است مشهور و عود است یا طنبور و در اغلب لغات بهمین املاست . بلی بفتح هر دو با، بربت ، سازی است و شبیه بسینه ٔ مرغابی کاسه ای دارد و بت پارسی و بتای قرشت است و ط معرب آنست و بربط را که هر دو با، مفتوح است عربان مکسور کرده اند. (انجمن آرا) (آنندراج )
بربدلغتنامه دهخدابربد. [ ب َ ب َ ] (اِخ ) مخفف باربد. (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). که مطرب خسرو پرویز است . (برهان ) (ناظم الاطباء). رجوع به باربد شود.
بیربطفرهنگ مترادف و متضاد۱. بیاساس، بیپایه، هردری، نابهجا، چرند، چرت، مهمل، نامربوط ≠ موثق، مربوط ۲. بیترتیب، بینظم ≠ منظم، مرتب، بسامان ۳. بیاطلاع، بیعلم، ناآگاه ≠ آگاه ۴. بیتناسب، بیمناسبت ≠ متناسب، مربوط
خر بربطلغتنامه دهخداخر بربط. [ خ َ رِ ب َب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خرک ساز. خرک سازهای زهی چون تار و بربط و سه تار و امثال آن : گاو وعنبر فکن برهنه تن است خر بربط بریشمین افسار.خاقانی .
بربطانیهلغتنامه دهخدابربطانیه . [ ب َ ب َ نی ی َ ] (اِخ ) شهری است بزرگ به اندلس . و شهری است سرحدی که مرز میان مسلمین و رومیان بود و آنرا توابع و قلعه هاست و دارای مردمی زبر و زرنگ و جنگی است و در مشرق اندلس قرار دارد فرنگیان آنرا از دست مسلمین گرفته اند و تاکنون در دست آنان است . (معجم البلدان
بربطیلغتنامه دهخدابربطی . [ ب َ ب َ ] (ص نسبی ) که بربط سازد ویا نوازد. بربطزن . بربطنواز. بربطسرای : زهره گر در مجلس بزمت نباشد بربطی در میان اختران چون زاد فی الطنبور باد.انوری .
بربطهاlutesواژههای مصوب فرهنگستانخانوادهای از زهصداهای مرکب مقید که زههای آنها به موازات صفحۀ ساز کشیده میشود
خر بربطلغتنامه دهخداخر بربط. [ خ َ رِ ب َب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خرک ساز. خرک سازهای زهی چون تار و بربط و سه تار و امثال آن : گاو وعنبر فکن برهنه تن است خر بربط بریشمین افسار.خاقانی .
برابطلغتنامه دهخدابرابط. [ ب َ ب ِ ] (ع اِ) ج ِ بربط. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به بربط شود.
بربطانیهلغتنامه دهخدابربطانیه . [ ب َ ب َ نی ی َ ] (اِخ ) شهری است بزرگ به اندلس . و شهری است سرحدی که مرز میان مسلمین و رومیان بود و آنرا توابع و قلعه هاست و دارای مردمی زبر و زرنگ و جنگی است و در مشرق اندلس قرار دارد فرنگیان آنرا از دست مسلمین گرفته اند و تاکنون در دست آنان است . (معجم البلدان
بربطیلغتنامه دهخدابربطی . [ ب َ ب َ ] (ص نسبی ) که بربط سازد ویا نوازد. بربطزن . بربطنواز. بربطسرای : زهره گر در مجلس بزمت نباشد بربطی در میان اختران چون زاد فی الطنبور باد.انوری .
بربطهاlutesواژههای مصوب فرهنگستانخانوادهای از زهصداهای مرکب مقید که زههای آنها به موازات صفحۀ ساز کشیده میشود
بربطهای دستهبلندlong-necked lutesواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از بربطها که در آنها طول دسته بلندتر از طول بدنه است
خر بربطلغتنامه دهخداخر بربط. [ خ َ رِ ب َب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خرک ساز. خرک سازهای زهی چون تار و بربط و سه تار و امثال آن : گاو وعنبر فکن برهنه تن است خر بربط بریشمین افسار.خاقانی .