برخلغتنامه دهخدابرخ . [ ب َ ] (اِ) بعض . (برهان ). لخت . (آنندراج ) (انجمن آرا) (برهان ). بخش . قسمت . پاره و حصه و بهره . (برهان ) . (آنندراج ) (انجمن آرا) (غیاث اللغات ). جزء. بهر. بعضی از کامل ؛ای بهره ای از چیزی . (شرفنامه ٔ منیری ). قسم . بعض : بیکی نیمه و بیکی دو برخ . (التفهیم ص <span
برخلغتنامه دهخدابرخ . [ ب َ ] (ع اِمص ) افزایش و زیادت . || ارزانی نرخ . || غلبه و قهر. || (مص ) شکستن پشت . || زدن شمشیر که بعض گوشت بریده شود. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
بیرخلغتنامه دهخدابیرخ . [ ب َ رَ ] (اِ) این کلمه دربیت زیر (لباب الالباب ج 1 ص 242) از محمدبن بدیع نسوی آمده و مؤلف آنرا با تردید ذکر کرده و ارجاع به بیدخ داده اند، و بیدخ بمعنی اسب تیزرو است : که
برچخفرهنگ فارسی عمیدنیزۀ کوچک: ◻︎ از خنجر دورویه سه کشور گرفتنش / وز برچخ سهپایه دو سلطان شکستنش (خاقانی۲: ۷۰۲).
برچخلغتنامه دهخدابرچخ . [ ب َ چ َ ] (اِ) برچق . (آنندراج ). ژوپین . زوبین . نیزه ٔ کوچکی که هندوها در دست گیرند. (ناظم الاطباء). برچه . نیزه ٔ کوچک که اغلب مردم هندوستان دارند. (آنندراج ) (انجمن آرا). ژوبین است و آن نیزه ای است نه دراز و نه کوتاه . (برهان ) : از خن
برخاستنفرهنگ فارسی عمید۱. برپا شدن؛ بهپا ایستادن؛ بلند شدن.۲. از خواب بیدار شدن.۳. [مجاز] پدید آمدن؛ به وجود آمدن.۴. به گوش رسیدن صدا: صدایی برخاست.۵. رخ دادن؛ اتفاق افتادن: دعوایی میان آن دو برخاست.۶. اقدام کردن؛ آغاز کردن به کاری.۷. [مجاز] به ظهور رسیدن؛ پیدا شدن: دو نابغه از این شهر
برخفجفرهنگ فارسی عمید= بختک: ◻︎ به وصال اندر ایمن بُدم از گشت زمان / تا فراق آمد و بگرفت چو برخفج مرا (آغاجی: شاعران بیدیوان: ۱۹۰حاشیه).
آب انبارلغتنامه دهخداآب انبار. [اَم ْ ] (اِ مرکب ) خانه ای در زیر قسمتی از بنا حفر کرده ذخیره کردن آب را. || پارگین . (ربنجنی ). || آبدان . آبگیر. تالاب . مصنع. بَرْخ .
آزاده سرولغتنامه دهخداآزاده سرو. [ دَ / دِ س َرْوْ ] (اِ مرکب ) سرو آزاد : یلی دید مانند آزاده سروبرخ چون تذرو و میان همچو غَرْو.فردوسی .
برخاستنفرهنگ فارسی عمید۱. برپا شدن؛ بهپا ایستادن؛ بلند شدن.۲. از خواب بیدار شدن.۳. [مجاز] پدید آمدن؛ به وجود آمدن.۴. به گوش رسیدن صدا: صدایی برخاست.۵. رخ دادن؛ اتفاق افتادن: دعوایی میان آن دو برخاست.۶. اقدام کردن؛ آغاز کردن به کاری.۷. [مجاز] به ظهور رسیدن؛ پیدا شدن: دو نابغه از این شهر
برخفجفرهنگ فارسی عمید= بختک: ◻︎ به وصال اندر ایمن بُدم از گشت زمان / تا فراق آمد و بگرفت چو برخفج مرا (آغاجی: شاعران بیدیوان: ۱۹۰حاشیه).
خوبرخلغتنامه دهخداخوبرخ . [ رُ ] (ص مرکب ) خوش صورت . خوش سیما. خوب چهر. خوش چهره . خوشگل . قشنگ : به بیشه یکی خوبرخ یافتندپر از خنده لب هر دو بشتافتندنگاری بدیدند چون نوبهارکه از یک نظر شیر آرد شکار. فردوسی .غلامان و اسب و
ابرخلغتنامه دهخداابرخ . [ اَ رَ ] (ع ص ) مردی که پشتش دررفته و سینه اش بیرون آمده باشد. مؤنث : بَرْخاء.