برددیکشنری عربی به فارسیسردکردن , خنک شدن , سرما , خنکي , چايمان , مايه دلسردي , نااميد , مايوس , سرماخوردگي , زکام , سردشدن يا کردن , تگرگ , طوفان تگرگ , تگرگ باريدن , سلا م , درود , خوش باش , سلا م برشما باد , سلا م کردن , صدا زدن , اعلا م ورود کردن (کشتي)
بردفرهنگ فارسی عمید۱. بردن؛ برنده شدن در بازی.۲. (اسم) [مجاز] سود؛ نفع.۳. (اسم) آنچه در قمار از کسی میبرند.۴. (اسم) مسافتی که گلوله پس از خارج شدن از لولۀ توپ یا تفنگ طی میکند.۵. (بن ماضیِ بردن) = بردن
برید ها بریدلغتنامه دهخدابرید ها برید. [ ب ِ ب ِ ] (فعل امر، اِ مرکب ) (از: برید، بروید + ها + برید، بروید) مخفف بروید ها بروید. بردابرد. (یادداشت دهخدا). امرمؤکد به دور شدن . امر بر از سر راه کسی برخاستن .
بریدلغتنامه دهخدابرید. [ ب َ ] (ع اِ) رده ٔ هر چیز بر ترتیب . || استرانی که به هر دوازده میل برای سواری نامه بر سلطان مرتب دارند، و آن معرب دم بریده باشد. (منتهی الارب ). از بریده دنب ، به معنی استر که فرستاده را برد.(از مفاتیح العلوم ). || پیغام بر و نامه بران سوار بر ستور برید. (منتهی الارب
بریدلغتنامه دهخدابرید. [ ب ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چغاپور بخش خورموج شهرستان بوشهر. سکنه ٔ آن 276 تن . آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما است . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 7).
بریدلغتنامه دهخدابرید. [ ب ُ ] (مص مرخم ، اِمص ) مصدر مرخم از بریدن . قطع کردن . چیدن : بینداخت باید پس آنگه بریدسخنهای داننده باید شنید. فردوسی .و رجوع به بریدن شود.
بیردلغتنامه دهخدابیرد. (اِخ ) چارلز اوستین . (1874-1948م .) مورخ امریکائی . شهرتش مرهون کتابهای طلوع تمدن امریکا (1927 م .)، امریکا در نیمه ٔ راه (1939 م .)
بردابردفرهنگ فارسی عمید۱. هنگام عبور بزرگان از معابر توسط خادمان با صدای بلند گفته میشد؛ دورباشکورباش.۲. [مجاز] آوازۀ عظمت.۳. [مجاز] آشوب؛ غوغا؛ هنگامه.
برداشتفرهنگ فارسی عمید۱. استنباط.۲. (کشاورزی) جمعآوری محصول.۳. (اقتصاد) برداشتن قسمتی از سرمایه یا سود یک مؤسسه پیش از فرارسیدن موقع تقسیم آن.۴. [قدیمی] عمل برداشتن چیزی.۵. تحمل؛ شکیبایی.
برد اﷲ مرقدهلغتنامه دهخدابرد اﷲ مرقده . [ ب َرْ رَ دَل ْ لا ه ُ م َ ق َ دَ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) خداوند خوابگاه او را خنک گرداناد. او را بیامرزاد.
برد اﷲ مضجعهلغتنامه دهخدابرد اﷲ مضجعه . [ ب َرْ رَدَل ْ لا ه ُ م َ ج َ ع َ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) در مقام آمرزش گویند خداوند خوابگاه او را خنک گرداناد.
دستبردلغتنامه دهخدادستبرد. [ دَ ب ُ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) دست بردن . بازی و گرو بردن از حریف . (برهان ). بازی بردن . (آنندراج ). بردن بازی . (از انجمن آرا). گرو برای حریف . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). سبقت گیری : به هر دست خواهی برون آی با من ز تو دستب
دستبردلغتنامه دهخدادستبرد.[ دَ ب ُ ] (ن مف مرکب ) دست برده . غارتیده . غارت زده .- دستبرد شدن از ؛ غارت زده شدن : باری از آن دست شوم پایمال باری از آن پای شوم دستبرد.انوری .
حجرالبردلغتنامه دهخداحجرالبرد. [ ح َ ج َ رُل ْ ب َ رَ ] (ع اِ مرکب ) ابوریحان بیرونی در کتاب الجماهر فی معرفة الجواهر گوید: قال حمزة: الحجارة الدافعة للبرد کانت تسمی فی ایام الاکاسرة «سنگ مهره » قال و بقی من هذا الحجرواحد بقریة روی دشت من قری قاسان بناحیة اصبهان فکلما اظلتهم سحابة فیها برد ابرزوه
حجرالدافع للبردلغتنامه دهخداحجرالدافع للبرد. [ ح َ ج َ رُدْ دا ف ِ ل ِ ب َ رَ ] (ع اِ مرکب ) رجوع به حجر البرد شود.
پیربردلغتنامه دهخداپیربرد. [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در 30هزارگزی باختر شیراز و 6 هزارگزی شوسه ٔ شیراز به کازرون . کوهستانی ، معتدل مالاریائی ، دارای 84