برفروزیدنلغتنامه دهخدابرفروزیدن . [ ب َ ف ُ دَ ] (مص مرکب ) برافروختن . روشن کردن . مشتعل کردن : ز خاک و ز خاشاک و شاخ درخت یکی آتشی برفروزید سخت . فردوسی .و رجوع به برافروختن و افروختن و برفروختن شود.
برفرازیدنلغتنامه دهخدابرفرازیدن . [ ب َ ف َدَ ] (مص مرکب ) بلند کردن . برافراشتن . برافراختن .- برفرازیدن سر به آسمان ؛ به پایگاه بلند برآمدن از فخر : طلسمی که ضحاک سازیده بودسرش بآسمان برفرازیده بود. فردوسی .<b