برمنشلغتنامه دهخدابرمنش . [ ب َ م َ ن ِ ] (ص مرکب )متکبر. بانخوت . معجب . (یادداشت دهخدا) : چو برگشت ازو برمنش گشت و مست چنان دان که هرگز نیاید بدست . فردوسی .بر آن چرب دستی رسیده بکام یکی برمنش مردمانی بنام . <p class="auth
برمنجلغتنامه دهخدابرمنج . [ ب َ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خوسف بخش خوسف شهرستان بیرجند. سکنه ٔ آن 177 تن . آب آن از قنات ومحصول آن غلات است . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9).
برمنشیلغتنامه دهخدابرمنشی . [ ب َ م َ ن ِ ] (حامص مرکب ) کبر. تکبر. عجب . نخوت .(یادداشت دهخدا). خودپسندی . و رجوع به برمنش شود.
برمنشیلغتنامه دهخدابرمنشی . [ ب َ م َ ن ِ ] (حامص مرکب ) کبر. تکبر. عجب . نخوت .(یادداشت دهخدا). خودپسندی . و رجوع به برمنش شود.
برمنشی کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. خودستایی کردن، خودپسندی کردن ۲. مغرورشدن، تکبر ورزیدن، افاده کردن، تفرعن فروختن
اهرناواژهنامه آزاداهِرنا:نام پهلوانی متکبر و خودپسند که خواستگار دختر سوم قیصر روم بود . گوی برمنش نام او اهرنا ز تخم بزرگان رویین تنا (فردوسی)
چندیلغتنامه دهخداچندی . [ چ َ ] (ق مبهم ) چند. که مقدار مجهول غیرمعین باشد. (برهان ). چند است ، یعنی یکچند. (آنندراج ) (انجمن آرا). هر مقدار نامعین و نامعلوم . بعضی و قدری . (ناظم الاطباء). عده ای : همه لشکر چین بهم برشکست بسی کشت و افکند و چندی بخست . <p c
مست گشتنلغتنامه دهخدامست گشتن . [ م َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) مست شدن . مست گردیدن . رجوع به مست و مست شدن و مست گردیدن شود : چو با رندان به مجلس می گرفتندز مجلس مست چون گشتند رفتند. رودکی .وزان پس بگفتا که گوهرفروش کجا شد که ما مست گ
کفلغتنامه دهخداکف . [ ک َف ف / ک َ ] (ع اِ) پنجه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن ) (مهذب الاسماء) (زمخشری ) (غیاث ). دست ، یا دست تابند دست ، گویند «مد الیه کفَّه ُ لیسأله » یا راحت باانگشتان .گویند از آن بابت کف گفته اند که تن را از آزار نگ
برمنشیلغتنامه دهخدابرمنشی . [ ب َ م َ ن ِ ] (حامص مرکب ) کبر. تکبر. عجب . نخوت .(یادداشت دهخدا). خودپسندی . و رجوع به برمنش شود.
برمنشی کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. خودستایی کردن، خودپسندی کردن ۲. مغرورشدن، تکبر ورزیدن، افاده کردن، تفرعن فروختن