برورلغتنامه دهخدابرور. [ ب َرْ وَ ] (اِ) فراویز وسجاف جامه و دامن و سرهای آستین پوستین . (برهان ). پیوند که در جامه کنند. (شرفنامه ٔ منیری ). سنجاف و فراویز جامه و دامن و سرهای آستین و پوستین . (هفت قلزم ). بروز. و رجوع به بروز شود. || (هزوارش ،اِ) به لغت زند و پازند، به معنی برادر. (برهان ).
برورلغتنامه دهخدابرور. [ ب َرْ وَ ] (ص مرکب ) مخفف بارور. باردار و میوه دار. (برهان ). صاحب بار و صاحب میوه . (هفت قلزم ). مثمر. نخل بارور. (آنندراج ) : ز سر تا بپایش ببوئید سخت شداز پیش او سوی برور درخت . فردوسی .بدخل نیک و بتربت
برورلغتنامه دهخدابرور. [ ب ُ ] (ع مص ) راستگو شدن درسوگند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || فرمان بردن و فرمانبرداری پدر و مادر. ضد عقوق . (از منتهی الارب ). بِرّ. بَرّ. و رجوع به بر شود.
برآورلغتنامه دهخدابرآور. [ ب َ وَ ] (نف مرکب ) درخت میوه دار. درخت میوه آور. (آنندراج ). || آورنده ٔمیوه . (شرفنامه ٔ منیری ). آورنده ٔ بر. بارآور. بر آورنده . میوه دهنده . میوه دار. مثمر. باثمر : سر تنگ تابوت کردندسخت شد آن سایه گستر برآور درخت . <p class="
بروریلغتنامه دهخدابروری . [ ب َرْ وَ ] (حامص مرکب ) مخفف باروری . مثمر بودن . رجوع به برور و باروری شود.
بروزلغتنامه دهخدابروز. [ ب َرْ وَ / ب ُ ] (اِ) برور، که سجاف جامه است . (از برهان ). آرایش پوستین که در پای دامن و سرآستین دوزند. (هفت قلزم ) (شرفنامه ٔ منیری ). رجوع به بَروَر شود. || پیوند و جامه که پوشیدنی و گستردنی باشد. (هفت قلزم ). پیوند جامه گستردنی یا
کاجیلغتنامه دهخداکاجی . (هندی ، اِ) اسم هندی تخم زردک است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). اسم فارسی حسوی است که از برور سازند. (فهرست مخزن الادویه ).
برلغتنامه دهخدابر. [ ب َرر ] (ع اِ) دشت . مقابل بحر. (منتهی الارب ). زمین خشک . (از اقرب الموارد). زمین خشک و بیابان . ج ، بُرور. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ). خشکی : نشان تو نایافته شهریارانه ماهیست در بحر و نه مرغ در بر. فرخی .<br
بارآورلغتنامه دهخدابارآور. [ وَ ] (نف مرکب ) برور. میوه آور و میوه دار و مثمر. (ناظم الاطباء). باثمر: درختی بارآور. الحُبْلة؛ درختان بارآور : بره هست چندان که آید بکاردرختان بارآور سایه دار. فردوسی .سپهبدنژادی و گندآوری رَزی دید
بروریلغتنامه دهخدابروری . [ ب َرْ وَ ] (حامص مرکب ) مخفف باروری . مثمر بودن . رجوع به برور و باروری شود.
حج مبرورلغتنامه دهخداحج مبرور. [ ح َج ْ ج ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حج مقبول . (منتهی الارب ). که در آن شبهه نباشد.
حبرورلغتنامه دهخداحبرور. [ ح ُ ] (ع اِ) بچه ٔ حباری . فرخ حباری . جوجه ٔ هوبره . شوات بچه . (منتهی الارب ). حبریر. ج ، حباریر.
مبرورلغتنامه دهخدامبرور. [ م َ ] (ع ص ) نکویی کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). مأخوذ از تازی ، نیکویی کرده شده و پسندیده . || مقبول در نزد خدا. (ناظم الاطباء). پذیرفته شده . قبول شده . مقبول . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در گهش کعبه شد که طاعت خلق چون به سنت کن
نامبرورلغتنامه دهخدانامبرور. [ م َ ] (ص مرکب ) نامقبول . ناپسندیده . || نامرحوم . نامغفور. مقابل مبرور. رجوع به مبرور شود.