بروشکلغتنامه دهخدابروشک . [ ب ُ ش َ ] (اِ) خاک ، که به عربی تراب گویند. (از برهان ) (از لغت فرس اسدی ):در شب هجرم که سر زد گریه ٔ با دود آه در بروشک از سرشکم سبزه میروید سیاه .قطب الدین .
بیرشکلغتنامه دهخدابیرشک . [ رَ ] (ص مرکب ) (از: بی + رشک ) بیرشگ . بی غیرت . || بی حسادت . بی حرص . (ناظم الاطباء). || بی حسرت . (ناظم الاطباء). || دیوث . رجوع به رشک شود.
بُرساقگویش بختیاریبُرساق (نوعى نان شبیه قطاب که خمیر آنرا لقمهلقمه در روغن سرخ کنند و پودرقند به آن افزایند).
برسقلغتنامه دهخدابرسق . [ ب َ س َ ] (اِخ ) نام یکی از ممالیک سلطان طغرل بیگ ابی طالب محمد است و او از امرا و اعیان دولت سلجوقیه است . (تاریخ گزیده ص 452 چ اروپا). رجوع به اخبار الدولة السلجوقیه ص 71 شود و طبقات سلاطین اسلام ل