بزبازلغتنامه دهخدابزباز. [ ب َ ] (اِ) به عربی بسباسه خوانند و بعضی گویند پوست جوز است و بعضی دیگر گویند شکوفه و گل و بهار جوز است . (برهان ) (آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ). بسباسه که قشر دوم جوزبوا باشد. (ناظم الاطباء). بسباس . (شرفنامه ٔ منیری ). یک نوع دوائی است . (فرهنگ شعوری ) <span cla
بزبازلغتنامه دهخدابزباز. [ ب َ ] (ع ص ) غلام سبک روح در سفر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). بزابز. (ناظم الاطباء). || (اِ) نای آهنین که بر دهان دمه ٔ آهنگران باشد. || فرج . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
بزبازلغتنامه دهخدابزباز. [ ب ُ ] (نف مرکب ) یعنی کسی که بز را تعلیم بازی و جستن و رقاصی دهد، عامل آن عمل را بزباز و آن عمل را بزبازی گویند. (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). شعبده بازی که بز و بوزینه را با هم می رقصاند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : پهلوان طاهر
بزباشلغتنامه دهخدابزباش . [ ب ُ ] (اِ)آبگوشتی که سبزی و پسته داشته باشد. (یادداشت بخط دهخدا). قسمی آبگوشت که از گوشت و نخود و لپه و تره وقدری اسفناج و شبت و ماش پوست کنده و چند عدد تخم مرغ و ادویه و آلوچه ترتیب دهند. (فرهنگ فارسی معین ).
بجباجلغتنامه دهخدابجباج . [ ب َ ] (ع ص ، اِ) بجباجة. آنکه می لرزد گوشت وی از فربهی . مرد فربه لرزان گوشت . || احمق بسیارگوی . (آنندراج ) (منتهی الارب ). || رمل بجباج ؛ ریگ توده ٔ سطبر. (منتهی الارب ).
بزبازیلغتنامه دهخدابزبازی . [ ب ُ ] (حامص مرکب ) عمل و شغل بزباز. (فرهنگ فارسی معین ). عمل آنکه بازی و جستن و رقاصی به بز یاد میدهد. (انجمن آرای ناصری ). رقصانیدن بز و بوزنه .(غیاث اللغات ). رقصاندن بز. (آنندراج ) : ای بسا شیر که آموختیش بزبازی سوی بازار که برجه
کمالغتنامه دهخداکما. [ ک َ / ک ِ / ک ُ ] (اِ) بزباز را گفته اند که عربان بسباسه خوانند، گویند پوست جوزبو است . (برهان ) (آنندراج ). بزباز و پوست جوزبو که بسباسه نیز گویند. (ناظم الاطباء).
رافلغتنامه دهخداراف . (اِ) بزباز باشد که بسباسه معرب آن است . (آنندراج ) (انجمن آرا) (از برهان ) (از غیاث اللغات ) (از شرفنامه منیری ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی ) (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 8). رجوع به بزباز و بسباسه شو
جاریکونلغتنامه دهخداجاریکون . (اِ) بسباسه . (تذکره ٔ ضریر انطاکی ص 106). بزباز. ظاهراً همان جارگون است . رجوع به جارگون شود.
جارگونلغتنامه دهخداجارگون . (اِ) چیزی است که آن را بفارسی بزباز و به عربی بسباسه خوانند، گویند پوست جوز است و بعضی گویند گل و شکوفه ٔ جوز (جوزبویا) باشد.(برهان ) (آنندراج ). نیز رجوع به دزی ج 1 ص 168 شود.
بزبازیلغتنامه دهخدابزبازی . [ ب ُ ] (حامص مرکب ) عمل و شغل بزباز. (فرهنگ فارسی معین ). عمل آنکه بازی و جستن و رقاصی به بز یاد میدهد. (انجمن آرای ناصری ). رقصانیدن بز و بوزنه .(غیاث اللغات ). رقصاندن بز. (آنندراج ) : ای بسا شیر که آموختیش بزبازی سوی بازار که برجه