بسانلغتنامه دهخدابسان . [ ب َس ْ سا ](اِخ ) بستان محله ای است در هرات . (مرآت البلدان ج 1)(معجم البلدان ). رجوع به بستان و مراصدالاطلاع شود.
بسانلغتنامه دهخدابسان . [ ب ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) از ادات تشبیه است . مانند و مثل . (ناظم الاطباء). مانند و مشابه و آن یکی از حروف تشبیه باشد. (آنندراج ). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 186 شود. بر سان . بگونه . بکردار. چون
بیسانلغتنامه دهخدابیسان . [ ب َ ] (اِخ ) دهی است در شام و از آن ده است قاضی عبدالوضیم بن علی . (منتهی الارب ) (از مراصد الاطلاع ).
بیسانلغتنامه دهخدابیسان . [ ب َ ] (اِخ ) بیت شان . شهر فلسطین قدیم بر ملتقای دره های اردن و یزرعیل . در اوایل عصر مفرغ مسکون بود (حدود 3000 - 2000 ق .م .)، و بقایای فراوان از دوره ٔ پیش از بنی اسرائیل دارد. در زمان حتی ها و در
بیسانلغتنامه دهخدابیسان . [ ب َ ] (اِخ ) موضعی است به یمامة بین بصره و واسط و آن را میسان نیز گویند. (از مراصدالاطلاع ) (از منتهی الارب ). رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 336، کامل ابن اثیر ج 2 ص <
بسیانلغتنامه دهخدابسیان . [ ب ُ ] (اِخ ) (یوم ...) جایگاهی است که در آن جنگی بنی فزارة را بر بنی جشم بن بکر بوده و درین باره شاعر گوید:و کم غاورت خیلی ببسیان منکم ارامل عقری او اسیرا مکفرا.(مجمعالامثال میدانی ).
بساناییدنلغتنامه دهخدابساناییدن . [ ب َ دَ ] (مص ) بسانائیدن . بسانیدن . کنانیدن و مشروب کردن فرمودن . (ناظم الاطباء). رجوع به بسانیدن شود.
بسانجلغتنامه دهخدابسانج .[ ب َ ن َ ] (اِ) گیاهی است به هیأت هزارپای و رنگش مانند روناس سرخ میباشد و بر پوست آن گره ها بود. چون آن را بشکنند درونش زرد برآید. (برهان ) (جهانگیری ).مؤلف انجمن آرا پس از نقل عبارت برهان می افزاید: اصح بسبایج است و بسفایج معرب آن و اصل اسم او بس پایه یعنی بسیارپای
بسانیدنلغتنامه دهخدابسانیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) مشروب کردن وآب دادن . (ناظم الاطباء). و رجوع به بساناییدن شود.
بستانلغتنامه دهخدابستان . [ ] (اِخ ) بسان . محله ای است در هرات . (مرآت البلدان ج 1: بسان ). رجوع به بسان شود. || نام چند موضع. (از ناظم الاطباء).
بساناییدنلغتنامه دهخدابساناییدن . [ ب َ دَ ] (مص ) بسانائیدن . بسانیدن . کنانیدن و مشروب کردن فرمودن . (ناظم الاطباء). رجوع به بسانیدن شود.
بسانجلغتنامه دهخدابسانج .[ ب َ ن َ ] (اِ) گیاهی است به هیأت هزارپای و رنگش مانند روناس سرخ میباشد و بر پوست آن گره ها بود. چون آن را بشکنند درونش زرد برآید. (برهان ) (جهانگیری ).مؤلف انجمن آرا پس از نقل عبارت برهان می افزاید: اصح بسبایج است و بسفایج معرب آن و اصل اسم او بس پایه یعنی بسیارپای
بسانیدنلغتنامه دهخدابسانیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) مشروب کردن وآب دادن . (ناظم الاطباء). و رجوع به بساناییدن شود.
حبسانلغتنامه دهخداحبسان . [ ح ُ ] (اِخ ) آبی است در راه غربی حاج از کوفه . زنی از طائفه ٔ کنده ، در رثاء کسان خویش که بنوزمان در حبسان کشته بودند، گوید : سقی مستهل الغیث اجداث فتیةبحبسان َ و لینا نحورهم الدماصَلوا معمعان الحرب حتی تخرموامقاحیم اذهاب الکم
لردبسانلغتنامه دهخدالردبسان . [ ل َ ب َس ْ ] (اِخ ) دهی ، واقع در دوازده فرسنگی مشرق بستک به فارس . (فارسنامه ٔ ناصری ).
لبسانلغتنامه دهخدالبسان . [ ل َ ] (اِ) خردل برّی است . (فهرست مخزن الادویه ). رستنی را گویند که به ترکی قچی خوانند و با ماست خورند و بعضی گویندلبسان خردل صحرائی است . (برهان ). شبرق . حشیشة البزار خفج . صاحب اختیارات بدیعی گوید: خردل بری خوانند و آن در صفت مانند خردل است نه بطبیعت و آن حرارت ک