بستان افروزلغتنامه دهخدابستان افروز. [ ب ُ اَ ](اِ مرکب ) بوستان افروز. گلی است سرخ رنگ و بی بوی که آن را تاج خروس و گل یوسف نیز گویند و بعضی اسپرغم را که ضیمران باشد بستان افروز میگویند و بجای فا، بای فارسی هم آمده است . (برهان ). سرخ مرد یا سرخ مرز یا گل یوسف . (سروری ). گل تاج خروس که بعضی اهل هن
بستانلغتنامه دهخدابستان . [ ] (اِخ ) بسان . محله ای است در هرات . (مرآت البلدان ج 1: بسان ). رجوع به بسان شود. || نام چند موضع. (از ناظم الاطباء).
بستانلغتنامه دهخدابستان . [ ب َ ] (اِخ ) نام کوهی در لاریجان که رودخانه ٔ لاراز طرف جنوب بدان محدود میشود. رجوع به سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو متن ص 141 ترجمه ص 67 شود.
بستانلغتنامه دهخدابستان . [ ب َ ] (اِخ ) یکی از بخش های شهرستان دشت میشان است که در بین بخشهای موسیان و حومه و هویزه شهرستان دشت میشان واقع است . آبش از قراء بخش از نهرها و شعب رودخانه ٔ کرخه تأمین میگردد. هوایش گرم و در تابستان حرارت آن به 59 درجه ٔ سانتیگرا
بستانلغتنامه دهخدابستان . [ ب ُ ] (اِخ ) ابن محمد مقتول در 287 هَ . ق . او راست رساله ای در اینکه جزء تقسیم میشود الی غیرالنهایة. (یادداشت مؤلف ).
بستانلغتنامه دهخدابستان . [ ب ُ ] (اِخ ) طاق ... رجوع به طاق بستان و مرآت البلدان ج 1 صص 209 - 210 شود.
گل بستان افروزلغتنامه دهخداگل بستان افروز. [ گ ُل ِ ب ُ اَ ] (اِ مرکب ) شاهسفرم . ضیمران . تاج خروس .
فاطونیقیلغتنامه دهخدافاطونیقی . (معرب ، اِ) بستان افروز است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به بستان افروز شود.
برطانیقیلغتنامه دهخدابرطانیقی . [ ب ِ ] (معرب ، اِ) بستان افروز. (ترجمه ٔ صیدنه ). گلی است که آن را بستان افروز خوانند و بعضی گویند تخم بستان افروز است . (برهان ) (آنندراج ) (بحر الجواهر). بعضی گفته اند نباتیست برگ آن مانند برگ حماض با درشتی و سیاهی بیشتر از برگ حماض . و رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن
بستانلغتنامه دهخدابستان . [ ] (اِخ ) بسان . محله ای است در هرات . (مرآت البلدان ج 1: بسان ). رجوع به بسان شود. || نام چند موضع. (از ناظم الاطباء).
بستانلغتنامه دهخدابستان . [ ب َ ] (اِخ ) نام کوهی در لاریجان که رودخانه ٔ لاراز طرف جنوب بدان محدود میشود. رجوع به سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو متن ص 141 ترجمه ص 67 شود.
بستانلغتنامه دهخدابستان . [ ب َ ] (اِخ ) یکی از بخش های شهرستان دشت میشان است که در بین بخشهای موسیان و حومه و هویزه شهرستان دشت میشان واقع است . آبش از قراء بخش از نهرها و شعب رودخانه ٔ کرخه تأمین میگردد. هوایش گرم و در تابستان حرارت آن به 59 درجه ٔ سانتیگرا
بستانلغتنامه دهخدابستان . [ ب ُ ] (اِخ ) ابن محمد مقتول در 287 هَ . ق . او راست رساله ای در اینکه جزء تقسیم میشود الی غیرالنهایة. (یادداشت مؤلف ).
بستانلغتنامه دهخدابستان . [ ب ُ ] (اِخ ) طاق ... رجوع به طاق بستان و مرآت البلدان ج 1 صص 209 - 210 شود.
دبستانلغتنامه دهخدادبستان . [ دَ ب ِ ] (اِ مرکب ) مدرسه . کُتّاب . (یادداشت مؤلف ). دبیرستان . (جهانگیری ). مکتب خانه . (برهان ) (جهانگیری ). صاحب غیاث اللغات آرد: مکتب و این لفظ در اصل ادبستان بود چون مکتب جای ادب است به این اسم مسمی شد. (غیاث ). هدایت در انجمن آرا و صاحب آنندراج گویند: مخفف
تابستانلغتنامه دهخداتابستان . [ ب َ / ب ِ ](اِ مرکب ) از تاب و ستان (پسوند) بمعنی زمان تابش وفصل گرما، یکی از چهار فصل سال بین بهار و پائیز. (نقل از حاشیه ٔ برهان چ معین ). هر گاه که آفتاب به اول سرطان رسد تا باول میزان تابستان باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). موسم
خرابستانلغتنامه دهخداخرابستان . [ خ َ ب ِ ](اِ مرکب ) خراب جای . خرابه . محل مخروبه : بود غاری در آن خرابستان خوش تر از چاه یخ بتابستان .نظامی .
خوابستانلغتنامه دهخداخوابستان . [ خوا / خا ب ِ ] (اِ مرکب ) خوابگاه . (ناظم الاطباء). جای خواب که آن را شبستان نیز گویند. (آنندراج ). || قبرستان . (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ).
خوبستانلغتنامه دهخداخوبستان . [ ب ِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان گرم بخش ترک شهرستان میانه ، دارای 838 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و نخود و عدس و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4</sp