بستیلغتنامه دهخدابستی . [ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به کلمه ٔ بست (معرب پست ) و شاید این کلمه بمعنی کوتاه قامت است که بزبان فارسی پست میگویند. (از لباب الانساب ).
بستیلغتنامه دهخدابستی . [ ب ُ ] (اِخ ) ابوبکر عبداﷲبن محمد بستی ملقب به کامل . وی از فاضل ترین قضات نیشابور و از جوانی بدان سمت منصوب بود و قضای نسا را نیز به عهده داشت و اشعار بسیار دارد. (از یتیمةالدهر ثعالبی ج 4 ص 303 و <s
بستیلغتنامه دهخدابستی . [ ب َ ] (اِخ ) ابونصر احمدبن محمدبن زیاد زراد بستی دهقان . معروف به ابن ابی سعید از مردم سمرقند. وی محدث بود و ابوسعید ادریسی از وی حدیث نوشت . (از لباب الانساب ). و رجوع به بستی ، صفت نسبی شود.
بستیلغتنامه دهخدابستی . [ ب َ ] (ص نسبی ) آنکه به بست نشسته است : شاه بستی ها را از حرم حضرت معصومه (س ) بیرون کشید. متحصن .
بستیلغتنامه دهخدابستی . [ ب ُ ] (اِخ ) ابوالفتح علی بن محمد بستی که شاعر و کاتبی بی نظیر و در صنعت تجنیس او را یدی طولا بوده و ابوعمران موسی بن محمدبن عمران طولقی در مدح ابوالفتح بستی گفته :اذا قیل ای الارض فی الناس زینةاجبنا و قلنا ابهج الارض بستهافلو اننی ادرکت یوماً عمیدهال
شبکۀ بستهایpacket-based networkواژههای مصوب فرهنگستانشبکهای که میان نقاط انتهایی آن مداری برقرار نمیشود و اطلاعات آن در بستکهای کوچکی بهسوی مقصد هدایت میشود
بشتیلغتنامه دهخدابشتی . [ ب َ ش ِ ] (ص نسبی ) منسوب به بشیت که ضیعه ای است در فلسطین (از سمعانی ). و رجوع به اللباب ص 126 شود.
بیستیلغتنامه دهخدابیستی . (ص نسبی ، اِ) یک قسم پول سیاهی که سابقاً در ایران رایج بود و اکنون غیرمعمول است . (ناظم الاطباء). سکه ای است معروف به مقدار بیست درم . (آنندراج ). مسکوک خشن مسینه و بزرگ و آن خمس صد دیناری یعنی بیست دینار و در دوره ٔ فتحعلیشاه و محمدشاه و اوائل ناصرالدین شاه معمول بود
بستیناجفرهنگ فارسی عمیدگیاهی خاردار، با برگهای ریز و خشن، گلهای سفید یا آبیرنگ، و شاخههای کوتاه که از شاخههای نازک آن خلال دندان درست میکنند؛ خلال مکه.
بستینجلغتنامه دهخدابستینج . [ ب َ ن َ ] (معرب ، اِ) معرب بستینه . اُخُلَّه . رجوع به بستیباج یا بستیناج و بستیاج شود.
بستیغیلغتنامه دهخدابستیغی . [ ب ِ / ب َ ] (اِخ ) ابوسعد شبیب بن احمدبن محمدبن خُنشام بستیغی محدث بود. (از معجم البلدان ). مؤلف لباب الانساب چنین آرد: ابوسعدمسیب بن احمدبن محمدبن هشام بستیغی . وی کرامی مذهب بود و پس از سال 470
علیلغتنامه دهخداعلی . [ ع َ ] (اِخ ) ابن محمد بستی شافعی ، مکنّی به ابوالفتح . رجوع به ابوالفتح بستی و علی بستی شود.
علی شافعیلغتنامه دهخداعلی شافعی . [ ع َ ی ِ ف ِ ] (اِخ ) ابن محمد بستی شافعی . مکنی به ابوالفتح . رجوع به ابوالفتح بستی و علی بستی شود.
علیلغتنامه دهخداعلی . [ ع َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ بستی (یا سبتی ) اندلسی مالکی ، مکنّی به ابوالحسن . رجوع به علی بستی شود.
بستیناجفرهنگ فارسی عمیدگیاهی خاردار، با برگهای ریز و خشن، گلهای سفید یا آبیرنگ، و شاخههای کوتاه که از شاخههای نازک آن خلال دندان درست میکنند؛ خلال مکه.
بستینجلغتنامه دهخدابستینج . [ ب َ ن َ ] (معرب ، اِ) معرب بستینه . اُخُلَّه . رجوع به بستیباج یا بستیناج و بستیاج شود.
بستیغیلغتنامه دهخدابستیغی . [ ب ِ / ب َ ] (اِخ ) ابوسعد شبیب بن احمدبن محمدبن خُنشام بستیغی محدث بود. (از معجم البلدان ). مؤلف لباب الانساب چنین آرد: ابوسعدمسیب بن احمدبن محمدبن هشام بستیغی . وی کرامی مذهب بود و پس از سال 470
رنگ بستیلغتنامه دهخدارنگ بستی . [ رَ ب َ ] (حامص مرکب ) رنگ بست بودن . رجوع به رنگ بست شود : رنگی به رنگ بستی رنگ شکسته نیست مهتاب را همیشه به یک رنگ دیده ایم .خالص (از آنندراج ).
شابستیلغتنامه دهخداشابستی . [ ب َ س َ ] (اِخ )... علی بن احمد یا محمد، مکنی به ابوالحسن از مشاهیر ادبا و در مصر ندیم و کتابدار عزیزبن معز از ملوک فاطمیه بوده و از تألیفات او است : 1 - التخویف 2 - التوقیف <span class="hl" dir="
علی بستیلغتنامه دهخداعلی بستی . [ع َ ی ِ ب ُ ] (اِخ ) ابن محمدبن حسین بن یوسف بن محمدبن عبدالعزیز بستی مکنّی به ابوالفتح و ملقّب به نظام الدین ، شاعر شهیر قرن چهارم هجری . رجوع به ابوالفتح بستی و نیز رجوع به علی (ابن محمدبن حسین بن ...) شود.
کاتب بستیلغتنامه دهخداکاتب بستی . [ ت ِ ب ِ ب ُ ] (اِخ ) علی بن محمدبن حسین بن یوسف بن محمدبن عبدالعزیز معروف به ابوالفتح بستی . رجوع به ابوالفتح بستی در همین لغت نامه و ریحانة الادب ج 3 ص 330 شود.