بسندفرهنگ فارسی عمید= بسنده: ◻︎ تو را شهر توران بسند است خود / بهخیره همیدست یازی به بد (فردوسی۱: ۲۳۳).
بسندلغتنامه دهخدابسند. [ب َ س َ ] (ص ) کافی . (برهان ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (سروری ) (رشیدی ). کافی وکافی شدن . (غیاث ). کافی و بس . (فرهنگ نظام ). رجوع به شعوری ج 1 ورق 158 و 195 و بسن
بسنتلغتنامه دهخدابسنت . [ ] (اِ) بهار هندوستان که از تحویل حمل بر برج دلو شروع میشود و هندوها و بعضی از مسلمانان شمال هند در آن روز عید میگیرند. (فرهنگ نظام ). در تداول نجوم هندیان ، استوای ربیعی یعنی اعتدال فی اسد اس السنة. رجوع به ماللهند چ 1925 م . لیپزیک
بسند آمدنلغتنامه دهخدابسند آمدن . [ ب َ س َ م َ دَ ] (مص مرکب ) راضی بودن . (ناظم الاطباء): قدن ؛ بسند آمدن چیزی . (منتهی الارب ). احساب . (تاج المصادر بیهقی ). || کفایت نمودن . (ناظم الاطباء): و گفت این را به بلخان کوه فرست ترا پنجاه هزار سوار مدد آید، گفت اگر بسندنیاید، کمان بداد و گفت بنشان بتر
بسند کردنلغتنامه دهخدابسند کردن . [ ب َ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) راضی و خشنود شدن . (از ناظم الاطباء). || اکتفا کردن . اجزاء. (منتهی الارب ). اجتزا. (تاج المصادر بیهقی ). اقتصار. (منتهی الارب ) : بدین بخششت کرد باید بسندمکن جانت نسپاس و دل را نژند. <p class="auth
بسندهلغتنامه دهخدابسنده . [ ب َ س َ دَ / دِ ] (ص ) بمعنی بسند است که کافی باشد. (برهان ) (فرهنگ نظام ). مزیدعلیه بس که در اصل به معنی کفایت است و به مجاز به معنی بسیار و به معنی کافی نیز آمده است . (آنندراج ). مرکب از بس و اند که بزعم هرن آلمانی همان اند بمعنی
بسندهفرهنگ فارسی عمیدکافی؛ تمام؛ بس.⟨ بسنده کردن: (مصدر لازم) بس کردن؛ تمام کردن: ◻︎ به آفرین و دعایی مگر بسنده کنیم / به دست بنده چه باشد جز آفرین و دعا (عنصری: ۳).
بسندکارلغتنامه دهخدابسندکار. [ ب َ س َ ] (ص مرکب ) راضی و خشنود.(ناظم الاطباء). قانع. صبور. خرسند به بهره ٔ خویش . (یادداشت مؤلف ). || کافی . (مهذب الاسماء).
بسندگیلغتنامه دهخدابسندگی . [ ب َ س َ دَ ] (حامص ) مَغنی ، مُغنی ؛ کفایت و بسندگی . (منتهی الارب ). اکتفا. کفاف . || شایستگی . سزاواری .
قدنلغتنامه دهخداقدن . [ ق َ ] (ع مص ) بسند آمدن چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کفایة و حسب . (المنجد). || (ص ) بسند. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
سندیانلغتنامه دهخداسندیان . [ س ِ ] (اِ مرکب ) مردمان منسوب بسند را گویند و آن ولایتی است مشهور. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به سند شود.
طوارانلغتنامه دهخداطواران . [ طُ ] (اِخ ) شهرستانیست بزرگ بسند و قصبه ٔ آن قزدار واز شهرهای آن قندبیل و غیره است . (معجم البلدان ).
اقتصارلغتنامه دهخدااقتصار. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) بسند کردن و نگذشتن ازچیزی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). اکتفاکردن بر چیزی . ایستادن و بسند کردن بدان . (تاج المصادر بیهقی ). بر چیزی فروایستادن . (المصادر زوزنی ).- اقتصار کردن ؛ اکتفا کردن . بسند کردن <spa
بسندهلغتنامه دهخدابسنده . [ ب َ س َ دَ / دِ ] (ص ) بمعنی بسند است که کافی باشد. (برهان ) (فرهنگ نظام ). مزیدعلیه بس که در اصل به معنی کفایت است و به مجاز به معنی بسیار و به معنی کافی نیز آمده است . (آنندراج ). مرکب از بس و اند که بزعم هرن آلمانی همان اند بمعنی
بسندهفرهنگ فارسی عمیدکافی؛ تمام؛ بس.⟨ بسنده کردن: (مصدر لازم) بس کردن؛ تمام کردن: ◻︎ به آفرین و دعایی مگر بسنده کنیم / به دست بنده چه باشد جز آفرین و دعا (عنصری: ۳).
بسند آمدنلغتنامه دهخدابسند آمدن . [ ب َ س َ م َ دَ ] (مص مرکب ) راضی بودن . (ناظم الاطباء): قدن ؛ بسند آمدن چیزی . (منتهی الارب ). احساب . (تاج المصادر بیهقی ). || کفایت نمودن . (ناظم الاطباء): و گفت این را به بلخان کوه فرست ترا پنجاه هزار سوار مدد آید، گفت اگر بسندنیاید، کمان بداد و گفت بنشان بتر
بسند کردنلغتنامه دهخدابسند کردن . [ ب َ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) راضی و خشنود شدن . (از ناظم الاطباء). || اکتفا کردن . اجزاء. (منتهی الارب ). اجتزا. (تاج المصادر بیهقی ). اقتصار. (منتهی الارب ) : بدین بخششت کرد باید بسندمکن جانت نسپاس و دل را نژند. <p class="auth
بسندکارلغتنامه دهخدابسندکار. [ ب َ س َ ] (ص مرکب ) راضی و خشنود.(ناظم الاطباء). قانع. صبور. خرسند به بهره ٔ خویش . (یادداشت مؤلف ). || کافی . (مهذب الاسماء).