بشفرهنگ فارسی عمیدبند؛ بست؛ بند فلزی که به صندوق یا ظرف شکسته میزنند: ◻︎ ز آبنوس دری اندر او فراشته بود / بهجای آهن، سیمین همه بش و مسمار (ابوالمؤید: شاعران بیدیوان: ۵۹).
بشلغتنامه دهخدابش . [ ب َ ] (اِ) پش . مطلق بند را گویند. (از برهان ). هر بندی عموماً. (ناظم الاطباء) (غیاث ) (از رشیدی ). بند هر چیز عموماً. (آنندراج ). بند بود آهنین یا مسین یا رویین . (لغت فرس اسدی ). بند و زنجیر. (فرهنگ شاهنامه ٔ شفق ). بند مطلق . (سروری ). || بند جامه . آنجا که افراسیاب
بشلغتنامه دهخدابش . [ ب َ ] (ع حرف استفهام ) در تداول عوام اعراب شمال آفریقا بمعنی چگونه و چه چیز: بش تدعا؛ بای شی ٔ تدعا؟ و بش تعرف ؛ نام شما چیست ؟ (از دزی ج 1 ص 87). این کلمه را اعراب عوام عراق بکسر باء تلفظ کنند. مخفف ب
بیشرأیریزیballot-box stuffing, ballot stuffingواژههای مصوب فرهنگستانتقلب در رأیگیری از راه پرکردن صندوق با آرای غیرواقعی متـ . پرکردن صندوق
بازbase 1واژههای مصوب فرهنگستانهر مادۀ شیمیایی اعم از یونی یا مولکولی که بتواند از جسم دیگری پروتون بپذیرد
باز سختhard baseواژههای مصوب فرهنگستانیک باز لوِیس یا دهندۀ الکترون که قطبشپذیری بالا و الکتروکشانی پایین دارد و بهآسانی اکسید میشود و دارای اوربیتالهای خالی یا پایینتر از سطح تراز عادی است
جفتبازbase pairواژههای مصوب فرهنگستاندو باز آدنین و تیمیدین یا گوانین و سیتوزین در دِنا یا آدینین و یوراسیل در رِنای دورشتهای، که با پیوندهای هیدروژنی به هم متصلاند
جفتشدن بازbase-pairingواژههای مصوب فرهنگستانجفت شدن یک باز در یک رشته با باز مکملش در رشتۀ دیگر در دِنا و رِنای دورشتهای متـ . جفتشدن بازی واتسون ـ کریک Watson-Crick base pairing
بشکن بشکنلغتنامه دهخدابشکن بشکن . [ ب ِ ک َ ب ِ ک َ ] (اِ مرکب ) جشن بزرگ که جمیع سامان و اسباب رقص و راگ و رنگ در آن باشد و از اهل زبان بتحقیق پیوسته . (آنندراج ). هنگامه ٔ جوش و خروش و انگشتک زدن که اهل رقص را باشد. (غیاث ) (ناظم الاطباء). بشکن بشکن که در اشعار استعمال می شود ممکن است بمعنی امر
بشم ،بشت ،بشش،بشمون ،بششون، بشتون /بِهِم،بهت،بهش ،بهمون ،بهشون،بهتونگویش تهرانیبه من ،به تو،به او،به ما،به شما،به ایشان
بشارلغتنامه دهخدابشار. [ ب َش ْ شا ] (اِخ ) ابن برد عقیلی (متوفی بسال 167 هَ . ق .). مکنی به ابومعاذ. چون در کودکی گوشواره به گوش میکرد وی را مُرَعَّث نیز لقب دادند. ابن ندیم در ص 227 گوید: شعر او در یکجا جمع نشده ومن در حدود
بشارلغتنامه دهخدابشار. [ ب َش ْ شا ] (اِخ ) ابن برد عقیلی (متوفی بسال 167 هَ . ق .). مکنی به ابومعاذ. چون در کودکی گوشواره به گوش میکرد وی را مُرَعَّث نیز لقب دادند. ابن ندیم در ص 227 گوید: شعر او در یکجا جمع نشده ومن در حدود
بشرلغتنامه دهخدابشر. [ ب ِ ] (ع اِمص ) گشاده رویی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). || روی مردم ، یقول : فلان حسن البشر.(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). روی آدمی . (آنندراج ).
دبشلغتنامه دهخدادبش . [ دِ ] (ص ) گس . صاحب مزه ٔ مرکب از ترشی و گسی . گس به ترشی مایل . لب ترش . زبان گز. لب گز. قابض . ترش وشیرین . لب ترش با کمی تلخی . طعمی مرکب از تلخی و ترشی . مزه ٔ گس که دهانرابهم کشد. قبض . طعم میان شیرینی و ترشی . با کمی ترشی و کمی گسی چنانکه شرابی دبش یا چای دبش .
دبشلغتنامه دهخدادبش . [ دَ ] (ع اِ) نخاله ٔ گچ . سقط. سنگ و کلوخ . کلوخ . قطعات ریز دیوار ویران . سقط و نخاله ٔ دیوار ویران شده . (دزی ج 1 ص 423).
دبشلغتنامه دهخدادبش . [ دَ ب َ ] (ع اِ) متاع و کالای خانه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || متاع ردی خانه . (منتهی الارب ).
دبشلغتنامه دهخدادبش . [ دَ ب ِ ] (ع ص ) بزرگ . کلان . ستبر. || خطیر. مهم . || نخاله . (دزی ج 1 ص 423).