لغتنامه دهخدا
بشم . [ ب َ ] (اِ) بشک . بژم . شبنم ریزه را گویند که سحرگاهان بر سبزه زار نشیند و سفید نماید و آنرابعربی صقیع خوانند. (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام ) (انجمن آرا) (از جهانگیری ) (آنندراج ). سرمایی بود که بامداد بر کشته نشیند سپید چون آبی تنک فسرده ، تازیش صقیع است