بشولغتنامه دهخدابشو. [ ] (اِخ ) (چشمه ) از ناحیه ٔ تل خسروی کوه کیلویه نیم فرسنگ میانه ٔ جنوب و مشرق قریه ٔ کره است . الوار میگویند کیخسرو در این چشمه تن شویی کرده چنانچه در ناحیه ٔ تل خسروی گفته شد. (فارسنامه ٔ ناصری ).
بشوگویش اصفهانی تکیه ای: bebe / gel طاری: bebe طامه ای: bobe طرقی: bebo کشه ای: bebo نطنزی: babe / vâbe
بشوگویش خلخالاَسکِستانی: âbaš دِروی: â.baš شالی: âben کَجَلی: be.baš کَرنَقی: bəbaš کَرینی: bəbaš کُلوری: bəbən/ bəbaš گیلَوانی: bəbaš لِردی: bəbaš
بسولغتنامه دهخدابسو. [ ] (اِ) از رموز جداولی است که هندیان در حل زیجها بکار می برند. رجوع به ماللهند ص 86 س 13 شود.
بسولغتنامه دهخدابسو. [ ] (اِخ ) برسو. چمن زاری به حومه ٔ اشرف . رجوع به ترجمه ٔ سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد، رابینو،چ 1336 هَ . ش . بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 93 شود.
بشولفرهنگ فارسی عمید۱. = بشولیدن۲. بشولنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ◻︎ کاربشولی که خِرَد کیش شد / از سر تدبیر و خِرَد بیش شد (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۸۵).
درشهریلغتنامه دهخدادرشهری . [ دَرِ ش َ ] (ص نسبی ) زبان درشهری در شاهد ذیل از «مزارات کرمان » ظاهراً به معنی زبان اطراف شهر و زبانی که در خارج شهر (بر طبق کتاب مزارات ظاهراً شهر کرمان )بدان تکلم می کردند بکار رفته است : آواز بابا از بن گنبد او به مولانا رسیده که می گفته
دار شش درلغتنامه دهخدادار شش در. [رِ ش ِش ْ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از دنیا و عالم سفلی به اعتبار شش جهت . (برهان ) : برو ترک این دار شش در بگوبیا دست از این مار نه سر بشو.خواجو.
ساهرهلغتنامه دهخداساهره . [ هَِ رَ ] (اِخ ) زمین قیامت است بنقل بعضی مفسران در تفسیر آیه ٔ «فاذا هم بالساهِرة». (قرآن 14/79) : برگیر آب علم و بدان روی جان بشوتا روی پر ز گرد نیاری بساهره .ناصرخسرو.
سحری طهرانیلغتنامه دهخداسحری طهرانی . [ س َ ح َ ی ِ طِ ] (اِخ ) از معاصرین صفویه بود و به زبان طهرانی اشعار بسیار داشته ، این بیت از اوست :کی بو که همچو دسته گل گل دیم من ز در درآهم نشو غم بپا بشو هم روز بد بسر درآ.(مجمع الفصحا ج 2 ص <s
بشویکه ٔ ابراهیملغتنامه دهخدابشویکه ٔ ابراهیم . [ب َ ش ُ وَ ک ِ ی ِ اِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) به لغت اندلس ، نوعی از خار است که در زمینهای سنگستان و زمینهای خشن و درشت روید و در صحراهای شیراز بسیار است و مگس عسل از گل آن خورش سازد و آنرا قرصعنه خوانند. منفعت بسیار دارد. (برهان ) (آنندراج ). نوعی از خ
بشولفرهنگ فارسی عمید۱. = بشولیدن۲. بشولنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ◻︎ کاربشولی که خِرَد کیش شد / از سر تدبیر و خِرَد بیش شد (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۸۵).
کربشولغتنامه دهخداکربشو. [ ک َ ب َ ] (اِ) مارپلاس . (صحاح الفرس ). کرباسه است که چلپاسه و وزغه باشد. (برهان ). چلپاسه ٔ بزرگ زهردار. (ناظم الاطباء). مارمولک . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کربسه ، کربس ، کرباسو، چلپاسه و اسامی دیگر این حیوان شود.
ول بشولغتنامه دهخداول بشو. [ وِ ب ِ / ب َ ] (اِ) بل بشو.(فرهنگ فارسی معین ). هرج ومرج . رجوع به بل بشو شود.
جعفریه دبشولغتنامه دهخداجعفریه دبشو. [ ج َ ف َ ری ی َ دِ ] (اِخ ) قریه یی است در ناحیه ٔ غربی مصر. (معجم البلدان ).
بلبشولغتنامه دهخدابلبشو. [ ب َ ب َ / ب ِ ب ِ ] (اِ) از اتباع است ، و شاید در اصل بِهِل و بِشو باشد یعنی بنه و برو. (یادداشت مرحوم دهخدا). هرج ومرج . شلوغ . شلوغ پلوغ . بی نظم . شلوغیی که درآن کسی به فکر کسی نباشد. (از فرهنگ فارسی معین ).-