بشکفرهنگ فارسی عمید۱. شبنم.۲. ریزههای برف که شبهای زمستان روی زمین مینشیند و زمین را سفید میکند: ◻︎ بشک آمد بر شاخ و بر درخت / گسترد رداهای طیلستان (ابوالعباسربنجنی: شاعران بیدیوان: ۱۳۴).
بشکلغتنامه دهخدابشک . [ ب َ ] (اِ) عشوه و غمزه ٔ خوبان را گویند. (برهان ). عشوه و غمزه . (رشیدی ) (غیاث ) (مؤید الفضلاء) (از جهانگیری ). عشوه و غمزه و ناز و کرشمه و دلفریبی . (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). عشوه و غمزه ٔ خوبان را گویند و با لفظ زدن مستعمل است . (آنندراج ). غمزه . (سروری ) (ف
بشکلغتنامه دهخدابشک . [ ب َ ] (ع مص ) جامه را دورادور دوختن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). دوختن بخیه دورادور. (زوزنی ). بخیه فراخ زدن . (تاج المصادر بیهقی ). کوک زدن . شلال کردن . بخیه های دور از هم بجامه زدن . (از اقرب الموارد). || کار بد کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء
بیسکلغتنامه دهخدابیسک . [ ب َ س َ ] (ع اِ) کلمه ٔ ترحم مانند ویسک که در وقت ترحم و دل آسایی کودک گویند. (ناظم الاطباء). کلمه ای است که وقت ترحم و دل آسایی کودک گویند. کِش کِش . (یادداشت بخط مؤلف ).
بیشکلغتنامه دهخدابیشک . [ ش َ ] (اِخ ) قصبه ای از کوره ٔ رخ از نواحی نیسابور. (از معجم البلدان ). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 326 و تاریخ بیهق ص 126 شود. در خاور ولایت ترشیز ولایت زواره واقع
بچشکلغتنامه دهخدابچشک . [ ب ِ چ ِ ] (اِ) بزشک . طبیب . پزشک . (فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). حکیم . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). آنکه علاج بدن و جان کند. || گیاه فروش . (آنندراج ). و رجوع به پزشک شود.
بشکن بشکنلغتنامه دهخدابشکن بشکن . [ ب ِ ک َ ب ِ ک َ ] (اِ مرکب ) جشن بزرگ که جمیع سامان و اسباب رقص و راگ و رنگ در آن باشد و از اهل زبان بتحقیق پیوسته . (آنندراج ). هنگامه ٔ جوش و خروش و انگشتک زدن که اهل رقص را باشد. (غیاث ) (ناظم الاطباء). بشکن بشکن که در اشعار استعمال می شود ممکن است بمعنی امر
بشکریدنفرهنگ فارسی عمیدشکار کردن؛ درهم شکستن جانداری: ◻︎ جهانا چه بدمهر و بدگوهری / که خود پرورانی و خود بشکری (فردوسی: ۱/۸۵).
بژملغتنامه دهخدابژم . [ ب َ ] (اِ) شبنم . (برهان ) (ناظم الاطباء). بشم . بمعنی شبنم است که بشک هم گویند. (فرهنگ شعوری ). شبنم و بخار بامداد که روی زمین را بپوشد. گفته اند صحیح نِزْم است بکسر نون و زای تازی که بشک نیز گویند. (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). بَشْک . بشم . صقیع. (برهان ). و رجوع
دوبشکلغتنامه دهخدادوبشک . [ دَ / دُو ب ِ ش َ ] (ص مرکب ) (اصطلاح عامیانه ) در تداول عوام ، دودل و مردد و با شدن و بودن و کردن صرف می شود: دوبشک شدن . مردد شدن . (یادداشت مؤلف ).
پی بشکلغتنامه دهخداپی بشک . [ پ َ ب ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان گابریک بخش جاسک شهرستان بندرعباس . واقعدر هزارگزی شمال خاوری جاسک و 2 هزارگزی جنوب راه مالرو چاه بهار بجاسک . جلگه ، گرمسیر دارای 275 تن سکنه . آب آن از رودخانه . محص
خربشکلغتنامه دهخداخربشک . [ خ َ ب َ / ب ُ / ب ِ ] (اِ) آهنگر. (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). || نعلبند. (از ناظم الاطباء).
تبشکلغتنامه دهخداتبشک . [ ت َ ب َ ] (اِ) ابریشمی که با آن جوراب و دستکش بافند. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 281 الف ).