بشکنفرهنگ فارسی عمیدفشار دادن همراه با حرکت سریع انگشتان دست به هم برای ایجاد صدا در هنگام شادی.⟨ بشکنبشکن: [مجاز]۱. جوشوخروش؛ هنگامه.۲. بشکن زدن هنگام رقص و طرب.⟨ بشکن زدن: (مصدر لازم) بههم زدن سرانگشتان در هنگام رقص و طرب.
بشکنلغتنامه دهخدابشکن . [ ب ِ ک َ ] (اِ) انگشتک . در تداول عامه آواز برآوردن در حال طرب و نشاط از میان سرانگشت ابهام بسر انگشت سبابه و یا از میان دو سبابه . آوازی که از انگشتان شخص درحال رقص و غیر آن بیرون آید: فلان بشکن خوبی میزند. با لفظ زدن استعمال می شود. (فرهنگ نظام ). و رجوع به شعوری ج
بشکنلغتنامه دهخدابشکن . [ ب ِ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور با 461 تن سکنه . آب از قنات . محصول آنجا غلات . شغل اهالی آن زراعت ، کرباس بافی . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
بشکن بشکنلغتنامه دهخدابشکن بشکن . [ ب ِ ک َ ب ِ ک َ ] (اِ مرکب ) جشن بزرگ که جمیع سامان و اسباب رقص و راگ و رنگ در آن باشد و از اهل زبان بتحقیق پیوسته . (آنندراج ). هنگامه ٔ جوش و خروش و انگشتک زدن که اهل رقص را باشد. (غیاث ) (ناظم الاطباء). بشکن بشکن که در اشعار استعمال می شود ممکن است بمعنی امر
بشکینلغتنامه دهخدابشکین . [ ب ِ ] (اِخ ) صورتی از مشکین : سلطان [ جلال الدین ] نیز متوجه ناحیت بشکین شد. (جهانگشای جوینی چ لیدن 1334 هَ . ق . ج 2 ص 184). و رجوع به مشکی
بزن بشکنلغتنامه دهخدابزن بشکن . [ ب ِ زَ ب ِ ک َ ] (اِمص مرکب ) (از: ب +زن + ب + شکن ) عمل ساز و آواز و رقص بسیار. (یادداشت بخط دهخدا). || (ص مرکب ) زنی بسیار مایل به طرب و لهو و غناء و رقص . (یادداشت بخط دهخدا).
بشکن زدنلغتنامه دهخدابشکن زدن . [ ب ِ ک َ زَ دَ ] (مص مرکب ) انگشت زدن . برآوردن آواز بقصد شادی از گذرانیدن سرانگشت انسی ابهام بر سر انسی میانین بسختی و شدت . و رجوع به بشکن و انگشتک زدن شود.
بشکن بشکنلغتنامه دهخدابشکن بشکن . [ ب ِ ک َ ب ِ ک َ ] (اِ مرکب ) جشن بزرگ که جمیع سامان و اسباب رقص و راگ و رنگ در آن باشد و از اهل زبان بتحقیق پیوسته . (آنندراج ). هنگامه ٔ جوش و خروش و انگشتک زدن که اهل رقص را باشد. (غیاث ) (ناظم الاطباء). بشکن بشکن که در اشعار استعمال می شود ممکن است بمعنی امر
بشکنجلغتنامه دهخدابشکنج . [ ب َ / ب ِ ک َ ] (اِ) پشکنج . دست . (آنندراج ). || بازو. (ناظم الاطباء). ساعد. (شعوری ج 1 ورق 154). || دست چپ . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (شعوری ج <span class="hl" d
بشکنهلغتنامه دهخدابشکنه . [ ب َ ک َ ن َ / ن ِ ] (اِ) بشکله . بشکل . بشکله . کلید کلیدان را گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). بشکله . (شرفنامه ٔ منیری ). و رجوع به شعوری ج 1 ورق <span class
بشکنیدنلغتنامه دهخدابشکنیدن . [ ب ِ ک َ دَ ] (مص ) شکستن . رام کردن . منقاد کردن . مطیع کردن . رجوع به شکنیدن شود : بسا حصن بلندا که می گشادبسا کره ٔنوزین که بشکنید.رودکی .
بشکن بشکنلغتنامه دهخدابشکن بشکن . [ ب ِ ک َ ب ِ ک َ ] (اِ مرکب ) جشن بزرگ که جمیع سامان و اسباب رقص و راگ و رنگ در آن باشد و از اهل زبان بتحقیق پیوسته . (آنندراج ). هنگامه ٔ جوش و خروش و انگشتک زدن که اهل رقص را باشد. (غیاث ) (ناظم الاطباء). بشکن بشکن که در اشعار استعمال می شود ممکن است بمعنی امر
بشکن زدنلغتنامه دهخدابشکن زدن . [ ب ِ ک َ زَ دَ ] (مص مرکب ) انگشت زدن . برآوردن آواز بقصد شادی از گذرانیدن سرانگشت انسی ابهام بر سر انسی میانین بسختی و شدت . و رجوع به بشکن و انگشتک زدن شود.
بشکنجلغتنامه دهخدابشکنج . [ ب َ / ب ِ ک َ ] (اِ) پشکنج . دست . (آنندراج ). || بازو. (ناظم الاطباء). ساعد. (شعوری ج 1 ورق 154). || دست چپ . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (شعوری ج <span class="hl" d
بشکنهلغتنامه دهخدابشکنه . [ ب َ ک َ ن َ / ن ِ ] (اِ) بشکله . بشکل . بشکله . کلید کلیدان را گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). بشکله . (شرفنامه ٔ منیری ). و رجوع به شعوری ج 1 ورق <span class
بزن و بشکنلغتنامه دهخدابزن و بشکن . [ ب ِ زَ ن ُ ب ِ ک َ ] (ترکیب عطفی ، ص مرکب ) که همیشه خواند و رقصد و بشکن زند. || (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) هیاهو و شلوغی از مستی و طرب . بزن و بکوب . (یادداشت بخط دهخدا).
بزن بشکنلغتنامه دهخدابزن بشکن . [ ب ِ زَ ب ِ ک َ ] (اِمص مرکب ) (از: ب +زن + ب + شکن ) عمل ساز و آواز و رقص بسیار. (یادداشت بخط دهخدا). || (ص مرکب ) زنی بسیار مایل به طرب و لهو و غناء و رقص . (یادداشت بخط دهخدا).
بشکن بشکنلغتنامه دهخدابشکن بشکن . [ ب ِ ک َ ب ِ ک َ ] (اِ مرکب ) جشن بزرگ که جمیع سامان و اسباب رقص و راگ و رنگ در آن باشد و از اهل زبان بتحقیق پیوسته . (آنندراج ). هنگامه ٔ جوش و خروش و انگشتک زدن که اهل رقص را باشد. (غیاث ) (ناظم الاطباء). بشکن بشکن که در اشعار استعمال می شود ممکن است بمعنی امر