بصقلغتنامه دهخدابصق . [ ب َ ] (ع مص ) خدو انداختن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خیو بیفکندن . (زوزنی ). خدو انداختن بسیار. (دزی ج 1 ص 92). || دوشیدن گوسپند آبستن را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
بیسکلغتنامه دهخدابیسک . [ ب َ س َ ] (ع اِ) کلمه ٔ ترحم مانند ویسک که در وقت ترحم و دل آسایی کودک گویند. (ناظم الاطباء). کلمه ای است که وقت ترحم و دل آسایی کودک گویند. کِش کِش . (یادداشت بخط مؤلف ).
بیشکلغتنامه دهخدابیشک . [ ش َ ] (اِخ ) قصبه ای از کوره ٔ رخ از نواحی نیسابور. (از معجم البلدان ). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 326 و تاریخ بیهق ص 126 شود. در خاور ولایت ترشیز ولایت زواره واقع
بصقهلغتنامه دهخدابصقه . [ ب َ ق َ ] (اِخ ) (ارتفاع سنگی ) مکانی است در دشتهای یهودیه و بگمان بعضی همان بشلیت میباشد. (از قاموس کتاب مقدس ).
بصقةلغتنامه دهخدابصقة. [ ب َ ق َ ] (ع اِ) زمین سنگلاخ سوخته ٔ بلند، ج ، بُصاق . (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
خیو افکندنلغتنامه دهخداخیو افکندن . [ خ َ / خیو اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تف انداختن . بزق . بسق . بصق . (یادداشت مؤلف ).
خیو انداختنلغتنامه دهخداخیو انداختن . [ خ َ / خیو اَ ت َ ] (مص مرکب ) تف انداختن . خیو افکندن . بزق . بسق . بصق . (یادداشت مؤلف ).
خدو افکندنلغتنامه دهخداخدو افکندن . [ خ ُ / خ َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تف انداختن . آب دهان انداختن . خدو انداختن . بصق . (از منتهی الارب ).
خدو انداختنلغتنامه دهخداخدو انداختن . [ خ ُ / خ َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) تف انداختن . آب دهان انداختن . خدو افکندن . بصق . (از منتهی الارب ) : او خدو انداخت بر رویی که ماه سجده آرد پیش او در سجده گاه .مولوی (مثنوی )
بصقهلغتنامه دهخدابصقه . [ ب َ ق َ ] (اِخ ) (ارتفاع سنگی ) مکانی است در دشتهای یهودیه و بگمان بعضی همان بشلیت میباشد. (از قاموس کتاب مقدس ).
بصقةلغتنامه دهخدابصقة. [ ب َ ق َ ] (ع اِ) زمین سنگلاخ سوخته ٔ بلند، ج ، بُصاق . (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ).