بلادتلغتنامه دهخدابلادت . [ ب َ دَ ] (از ع ، اِمص ) بلادة. کندذهنی . (غیاث اللغات ). کندهوشی . دیریابی . کندذهنی . کودنی . مقابل ذکاء و فطنت . (فرهنگ فارسی معین ). کندی . کورذهنی . سستی خاطر. غباوت . کاهلی . کندی در علوم و امثال آن : بلادت حیاء او به ذلاقت فصاحت متحلی ش
بلددلغتنامه دهخدابلدد. [ ] (اِخ ) (به معنی پسردشمنی یا جدال ) و او یکی از رفقای سه گانه ٔ ایوب بود و ایوب را می گفت که خداوند آنچه به تو بجا آورده است از مقتضای عدالت می باشد، و او را بلدد شوحی نیز گویند. (از قاموس کتاب مقدس ).
بلدیتلغتنامه دهخدابلدیت . [ ب َ ل َ دی ی َ ] (مص جعلی ) (از: بَلَد فارسی + -یّت عربی ). اسم از بلد بودن . مصدر جعلی از بلدبودن . مصدر منحوت از بلد. (یادداشت مرحوم دهخدا). معرفت . شناسایی . آگاهی . بلدیة. اطلاع . (ناظم الاطباء).
بلدودلغتنامه دهخدابلدود. [ ب َ ] (اِخ ) موضعی است به نواحی مدینه . (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ).
بلادةلغتنامه دهخدابلادة. [ ب َ دَ ] (ع اِ) بلادت . سستی وکندی خاطر. (از منتهی الارب ). و رجوع به بلادت شود.
بلیدیلغتنامه دهخدابلیدی . [ ب َ ] (حامص ) بلید بودن . بلادت . کودنی . کورفهمی . دیریابی . و رجوع به بلید و بلادت شود : فصیح تر کس جائی که او سخن گویدچنان بود ز بلیدی که خورده باشد بنگ .فرخی .
تیماولغتنامه دهخداتیماو.(اِ) بلادت باشد و آن تعطیل قوت نفس ناطقه است بی آنکه تقصیری در خلقت آن شده باشد. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). در برهان آمده در فرهنگها نیافتم . (انجمن آرا) (آنندراج ). بلادت و کندی ذهن . (ناظم الاطباء).
کندذهنیلغتنامه دهخداکندذهنی . [ ک ُ ذِ ] (حامص مرکب )کودنی و کم هوشی . (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). بلادت .
دیریابیلغتنامه دهخدادیریابی . [ رْ ](حامص مرکب ) صفت دیریاب . کم یابی . ندرت . شذوذ. || کندی . بلادت . دیرفهمی . رجوع به دیریاب شود.