بلادرلغتنامه دهخدابلادر. [ ب َ دُ ] (هندی ، اِ) میوه ایست که به خسته ٔ خرمای هندی مشابهت دارد و مغز او شیرین باشد و پوست او سیاه بود و برو سوراخها بود همچنان که بر پوست بادام ،و در آن سوراخها بر شبه عسل چیزی باشد که چون بر اندام زنند ریش گرداند. (از تذکره ٔ ضریر انطاکی ). به هندی بهلونوان گوین
بلادرفرهنگ فارسی معین(بَ دَ یا دُ) 1 - زینت آلات زنان ، زرینه و پیرایة زنان (عموماً). 2 - زرینه ای که زنان بر سر بندند (خصوصاً).
بلاذرلغتنامه دهخدابلاذر. [ ب َ ذُ ] (اِ) بلادر، که نوعی گیاه است . (از آنندراج ). رجوع به بلادر شود.
عسل بلادرلغتنامه دهخداعسل بلادر. [ ع َس َ ل ِ ب َ دُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رطوبت سیاه چسبنده است که از بلادر برمی آید در حین فشار، و آن را دهن بلادر نیز نامند. (از مخزن الادویة). شیره ٔ بلادر. عسل البلادر. عسل انقردیا. رجوع به عسل البلادر و بلادر شود : و عسل بلادر بربا
بالااژدرلغتنامه دهخدابالااژدر. [اَ دَ ] (ص مرکب ) کنایه از آتش شعله ور است . هدایت در انجمن آرا ترکیب فوق را آورده است اما در بیت شاهد آن که از خود اوست بالان اژدر آورده چنین : ببالان اژدری بنگر که از کینش تنی لرزان به غضبان روسئی بگذر که از چشمش رخی رخشا.رجوع
بلادریفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی کسی که بلادر بسیار استفاده میکرد.۲. (اسم) معجونی که از بلادر درست میکردند.۳. [مجاز] دیوانه.
بلادرجانلغتنامه دهخدابلادرجان . [ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان حمزه لو، بخش خمین کمره ، شهرستان محلات . سکنه ٔ آن 344 تن . آب آن از قنات و محصول آن غلات ، بنشن ، پنبه ، چغندرقند و انگور است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
بلادرنگلغتنامه دهخدابلادرنگ . [ ب ِ دِ رَ ] (ق مرکب ) (از: ب + لا (نفی ) + درنگ ) بی درنگ . بی تأخیر. فوراً. بدون وقفه . دردم . توضیح اینکه این ترکیب عربی و فارسی ، فصیح نیست . (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به بلا شود.
بلادریلغتنامه دهخدابلادری . [ ب َ دُ ] (ص نسبی ) منسوب به بلادر. رجوع به بلادرشود. || معجونی که از بلادر ترتیب دهند. (ناظم الاطباء). رجوع به بلادر شود. || کسی که بلادر بسیار استعمال کند. (فرهنگ فارسی معین ). || کسانی که به جنون دچار میگشتند بلادری خوانده میشدند از قبیل ابوالحسن احمدبن یحیی بن ج
تمرالفهملغتنامه دهخداتمرالفهم . [ ت َ رُل ْ «؟» ] (اِ) بلادر است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). بلادر. انقردیا . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به بلادر شود.
بلاذرلغتنامه دهخدابلاذر. [ ب َ ذُ ] (اِ) بلادر، که نوعی گیاه است . (از آنندراج ). رجوع به بلادر شود.
بلادورلغتنامه دهخدابلادور. [ ب َ ] (اِ) بلادر، که گیاهی است . (از برهان ) (از غیاث ). رجوع به بلادر شود.
بلادریفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی کسی که بلادر بسیار استفاده میکرد.۲. (اسم) معجونی که از بلادر درست میکردند.۳. [مجاز] دیوانه.
بلادرجانلغتنامه دهخدابلادرجان . [ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان حمزه لو، بخش خمین کمره ، شهرستان محلات . سکنه ٔ آن 344 تن . آب آن از قنات و محصول آن غلات ، بنشن ، پنبه ، چغندرقند و انگور است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
بلادرنگلغتنامه دهخدابلادرنگ . [ ب ِ دِ رَ ] (ق مرکب ) (از: ب + لا (نفی ) + درنگ ) بی درنگ . بی تأخیر. فوراً. بدون وقفه . دردم . توضیح اینکه این ترکیب عربی و فارسی ، فصیح نیست . (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به بلا شود.
بلادریلغتنامه دهخدابلادری . [ ب َ دُ ] (ص نسبی ) منسوب به بلادر. رجوع به بلادرشود. || معجونی که از بلادر ترتیب دهند. (ناظم الاطباء). رجوع به بلادر شود. || کسی که بلادر بسیار استعمال کند. (فرهنگ فارسی معین ). || کسانی که به جنون دچار میگشتند بلادری خوانده میشدند از قبیل ابوالحسن احمدبن یحیی بن ج
عسل بلادرلغتنامه دهخداعسل بلادر. [ ع َس َ ل ِ ب َ دُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رطوبت سیاه چسبنده است که از بلادر برمی آید در حین فشار، و آن را دهن بلادر نیز نامند. (از مخزن الادویة). شیره ٔ بلادر. عسل البلادر. عسل انقردیا. رجوع به عسل البلادر و بلادر شود : و عسل بلادر بربا
عسل البلادرلغتنامه دهخداعسل البلادر. [ ع َ س َلُل ْ ب َ دُ ] (ع اِ مرکب ) رطوبت سیاهی است که در جوف بلادر است . (مخزن الادویة). ماده ٔ لزجی که در درون بلادر است به رنگ خون . رجوع به عسل بلادر و بلادر شود.