بلبللغتنامه دهخدابلبل . [ ب َ ب َ ] (اِخ ) موقفی است از مواقف حاج ،و گویند کوهی است . (از معجم البلدان ) (از مراصد).
بلبللغتنامه دهخدابلبل . [ ب ُ ب ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان قوریچای ، بخش قره آغاج شهرستان مراغه . سکنه ٔ آن 185 تن . آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات ونخود و بزرک است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
بلبللغتنامه دهخدابلبل . [ ب ُ ب ُ ] (ع اِ) هزاردستان . (منتهی الارب ) (دهار) (مهذب الاسماء). مرغی است معروف ، بقدر عصفوری و خوش الحان . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). جانور معروف که هزار باشد. (هفت قلزم ). پرنده ایست خردجثه و سریعحرکت و در طلاقت لسان و زبان آوری بدو مثل زنند. (از اقرب الموارد). پرن
بلبلفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) پرندهای خوشآواز و به اندازۀ گنجشک با پشت قهوهای و شکم خاکستری.۲. [قدیمی] = بلبله
حسن بلبللغتنامه دهخداحسن بلبل . [ ح َ س َ ب ُ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. در 18هزارگزی جنوب خاوری فریمان و 6 هزارگزی جنوب باختری شوسه ٔ عمومی مشهد به فریمان . دامنه و معتدل است . <span class="hl"
چشم بلبللغتنامه دهخداچشم بلبل . [ چ َ / چ ِ ب ُب ُ ] (اِ مرکب ) نوعی از پارچه که بصورت چشم بلبلان میبافند و «بلبل چشم » نیز میگویند. (آنندراج ). نوعی ازقماش . (ناظم الاطباء). چشم بلبلی (جامه ) : چشم بلبل پوشم ارگردد تنت گلبندپوش عش
کلاته بلبللغتنامه دهخداکلاته بلبل . [ ک َ ت ِ ب ُ ب ُ ] (اِخ )دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. و محلی معتدل است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
باغ بلبللغتنامه دهخداباغ بلبل . [ غ ِ ب ُ ب ُ ] (اِخ ) باغی است در صفاهان . (آنندراج ). باغی بمساحت هشتاد و پنجهزار گز مربع که در مشرق چهارباغ قدیم اصفهان بوده و هشت بهشت نیز خوانده میشده است . (از گزارشهای باستانشناسی ج 3 ص 205)
بلبلهفرهنگ فارسی عمید۱. برانگیختن.۲. گروهی را به هیجان آوردن و در آنها ایجاد اندوه کردن.۳. درهم و مخلوط شدن لسانها.۴. فاسد شدن آرا.۵. (اسم) سختی.۶. (اسم) اندوه.
بلبلهفرهنگ فارسی عمیدنوعی ظرف لولهدار شراب که هنگام ریختن می صدایی از آن خارج میشد: ◻︎ شده بلبله بلبل انجمن / چو کبک دری قهقهه در دهن (نظامی۵: ۸۹۳).
بلبلیفرهنگ فارسی عمید۱. مربوط به بلبل: سوت بلبلی.۲. (اسم) [قدیمی] = بُلبله: ◻︎ تو ای میگسار از می زابلی / بپیمای تا سر یکی بلبلی (فردوسی۴: ۴۰۵).
بلبلانیلغتنامه دهخدابلبلانی . [ ب َ ب َ ] (اِ) طعامی است ترکان را. (شرفنامه ٔ منیری ) (از آنندراج ). و برخی گویند حلوایی است . (آنندراج ): حلوای بلبلانی تا نخوری ندانی . (رشیدی ).
بلبلهفرهنگ فارسی عمید۱. برانگیختن.۲. گروهی را به هیجان آوردن و در آنها ایجاد اندوه کردن.۳. درهم و مخلوط شدن لسانها.۴. فاسد شدن آرا.۵. (اسم) سختی.۶. (اسم) اندوه.
بلبلهفرهنگ فارسی عمیدنوعی ظرف لولهدار شراب که هنگام ریختن می صدایی از آن خارج میشد: ◻︎ شده بلبله بلبل انجمن / چو کبک دری قهقهه در دهن (نظامی۵: ۸۹۳).
بلبلیفرهنگ فارسی عمید۱. مربوط به بلبل: سوت بلبلی.۲. (اسم) [قدیمی] = بُلبله: ◻︎ تو ای میگسار از می زابلی / بپیمای تا سر یکی بلبلی (فردوسی۴: ۴۰۵).
بلبل چشملغتنامه دهخدابلبل چشم . [ ب ُ ب ُ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) نوعی از ابریشم . (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). نوعی از جامه ٔ ابریشم . (آنندراج ).
حسن بلبللغتنامه دهخداحسن بلبل . [ ح َ س َ ب ُ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. در 18هزارگزی جنوب خاوری فریمان و 6 هزارگزی جنوب باختری شوسه ٔ عمومی مشهد به فریمان . دامنه و معتدل است . <span class="hl"
چشم بلبللغتنامه دهخداچشم بلبل . [ چ َ / چ ِ ب ُب ُ ] (اِ مرکب ) نوعی از پارچه که بصورت چشم بلبلان میبافند و «بلبل چشم » نیز میگویند. (آنندراج ). نوعی ازقماش . (ناظم الاطباء). چشم بلبلی (جامه ) : چشم بلبل پوشم ارگردد تنت گلبندپوش عش
کلاته بلبللغتنامه دهخداکلاته بلبل . [ ک َ ت ِ ب ُ ب ُ ] (اِخ )دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. و محلی معتدل است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تبلبللغتنامه دهخداتبلبل . [ ت َ ب َ ب ُ ] (ع مص ) شوریده شدن لغت ها. (زوزنی ). مخلوط شدن زبان . (از اقرب الموارد). درآویختن زبان قوم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): و از آن سبب آن جایگاه را بابل نام نهادند یعنی تبلبلت الالسن ؛ زبانها بگردید. (مجمل التواریخ والقصص ص <span class="hl"