بلخلغتنامه دهخدابلخ . [ ب ِ ] (ع ص ) مرد متکبر و بزرگ منش . (منتهی الارب ). متکبر در نفس خود. (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). بَلیخ . و رجوع به بَلخ شود.
بلخلغتنامه دهخدابلخ . [ ب َ ] (اِ) کدوئی که شراب در آن کنند. (از برهان ) (از آنندراج ) : بهای یاسمن و چکریم فرست امروزکه دوستیم دو بلخ شراب داد ایوار. سوزنی .|| آوند شراب ، بطور مطلق . (از هفت قلزم ) (از مؤیدالفضلا).
بلخلغتنامه دهخدابلخ . [ ب َ ] (ع ص ) مرد متکبر و بزرگ منش . (منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). بِلخ . و رجوع به بِلخ شود. || (اِ) طول . (منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). || درخت سندیان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به سندیان شود. || بیدمشک . (بحر الجواهر).
بلخلغتنامه دهخدابلخ . [ ب َ ل َ ] (ع مص ) تکبر کردن . (از اقرب الموارد). تکبر کردن بزرگ منشی نمودن . (از ناظم الاطباء). || (اِمص ) بزرگ منشی . (منتهی الارب ).
بلخلغتنامه دهخدابلخ . [ ب ُ / ب ُ ل ُ ] (ع اِ) ج ِ بَلیخ که نهریست در جزیره . (از منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد، از تاج ). رجوع به بَلیخ شود.
بلیخلغتنامه دهخدابلیخ . [ ب َ ] (ع اِ) نام رودی است به جزیره . (منتهی الارب ). نام رودی است در رقة. (از معجم البلدان و مراصد). و رجوع به همین مآخذ شود. ج ، بُلخ ، بُلُخ ، اَبالخ ، بَلخیات ، بَلائخ . (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد از تاج ).
بلخ بامیلغتنامه دهخدابلخ بامی . [ ب َ خ ِ ] (اِخ ) لقب شهر بلخ است . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به بلخ شود : درم بستد از بلخ بامی به رنج سپرد ونهادیم یکسر به گنج . فردوسی .ز چیزی که از بلخ بامی ببردبیاورد یکسر به کهرم سپرد. <p c
شیرخانهلغتنامه دهخداشیرخانه . [ ن َ ] (اِخ ) نام دیگر بلخ بامی . بلخ . (یادداشت مؤلف ) : به فرخ ترین فال گیتی فروزسپه راند از آمل شه نیمروزسوی شیرخانه به شادی و کام که خوانی ورا بلخ بامی به نام به کالف شد از بلخ گاه بهاروز آنجایگه کرد جیحون گذار.<
ابوجعفر هندوانیلغتنامه دهخداابوجعفر هندوانی . [ اَ ج َ ف َ رِ هََ دُ ] (اِخ ) فقیهی از مردم بلخ و نسبت او به در هندوان ، محلتی از بلخ است .
بامیلغتنامه دهخدابامی . (اِخ ) نام شهر بلخ است . (ناظم الاطباء). لقب شهر بلخ است . (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ). لقب قدیمی شهر بلخ (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 198) (فرهنگ نظام ). لقب شهر بلخ بود و بلخ بامی میگفتند بمعنی بلخ درخشا
متبلخلغتنامه دهخدامتبلخ . [ م ُ ت َ ب َل ْ ل ِ ] (ع ص ) آن که بزرگ منشی کند. (آنندراج ). متکبر و بزرگ منش . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). و رجوع به تبلخ شود.
تبلخلغتنامه دهخداتبلخ . [ ت َ ب َل ْ ل ُ ] (ع مص ) گردن کشی کردن . (تاج المصادر بیهقی ). تکبر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) بزرگ منشی کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
ابلخلغتنامه دهخداابلخ . [ اَ ل َ ] (ع ص ) بزرگ منش . (تاج المصادر بیهقی ). متکبر. گردن کش . مؤنث : بَلْخاء.