بلورلغتنامه دهخدابلور. [ ب َل ْ لو / ب ِل ْ ل َ / ب ِ وَ / ب ُ ] (ع اِ) معرب از کلمه ٔ بریلس یونانی ، لکن بریلس در یونانی بمعنی زبرجد و یا حومه یعنی زمرد ذبابی بوده است و در عربی از آن معنی ب
بلورلغتنامه دهخدابلور. [ ] (اِخ ) (جزیره ٔ ...) جزایر کی به این کوره ٔ قباد خوره رود، جزیره ٔ هنگام ، جزیره ٔ خارک ، جزیره ٔ رم ، جزیره ٔ بلور. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 150).
بلورلغتنامه دهخدابلور. [ ] (اِخ ) ناحیتی است عظیم [ از حدود ماوراءالنهر ] و این ناحیت راملکی است و آنرا بلورین شاه خوانند و اندر این ناحیت نمک نبود مگر آنکه از کشمیر آرند. (حدود العالم ).
بلورلغتنامه دهخدابلور. [ ب ِل ْ ل َ ] (ع ص ) مرد فربه دلیر. (منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد). مرد شجاع . (دهار). || بزرگ از سلاطین هند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
بلگورلغتنامه دهخدابلگور. [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان مرکزی ، بخش صومعه سرا، شهرستان فومن . سکنه ٔ آن 1269 تن . آب آن از رودخانه ٔ ماسوله و محصول آن برنج و توتون سیگار و ابریشم است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
بیلورلغتنامه دهخدابیلور. [ وَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) بیلوا.بیله ور صورتی است از پیله ور. رجوع به پیله ور شود.
زاج بلورلغتنامه دهخدازاج بلور. [ ج ِ ب ُ / ب َل ْ لو ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) اسم فارسی شب یمانی (زاج سفید) است . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). و رجوع به مفردات ابن بیطار شود.
سنگ بلورلغتنامه دهخداسنگ بلور. [ س َ گ ِ ب ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حجرالبلور گویند چون بر شخصی که در خواب می ترسیده باشد بندند دیگر نترسد. (برهان ). سنگی سفید و شفاف و سخت تر و شفاف تر از شیشه که از آن نگین و عینک و تسبیح و ظروف آبخوری و نی غلیان تراشند. (ناظم الاطباء). رجوع به فهرست مخزن ال
بلورلایهلغتنامه دهخدابلورلایه . [ ب ُ ی َ / ی ِ ] (اِ مرکب ) در اصطلاح زمین شناسی ، احجار متبلور مطبق . سنگهای بلورین که لایه های بسیار دارند. (از لغات فرهنگستان ).
بلورفروشیلغتنامه دهخدابلورفروشی . [ ب ُ ف ُ ] (حامص مرکب ) شغل بلورفروش . (فرهنگ فارسی معین ). کار بلورفروش . || (اِ مرکب ) دکانی که در آن ظروف بلورین فروشند. (فرهنگ فارسی معین ). دکان بلورفروش .
بلوردلغتنامه دهخدابلورد. [ ب َ وَ ] (اِخ ) مرکز دهستان بلورد، بخش مرکزی شهرستان سیرجان . سکنه ٔ آن 180 تن . آب آن از قنات و محصول آن غلات و حبوب است . ساکنان این ده از طایفه ٔ بچاقچی هستند ومزارع علی آباد، نصرآباد، زمزج جزء این ده هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ای
بلورینهلغتنامه دهخدابلورینه . [ ب ُ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به بلور. از بلور. ساخته شده از بلور. آنچه از بلور کنند. بلورآلات . بلوری . بلورین . و رجوع به بلورین شود : همرنگ رخسار خویش گردان جام بلورینه از می خام . <p class
نقص صفحهایplane defectواژههای مصوب فرهنگستاننوعی نقص بلور که در امتداد سطح تماس دو ناحیه از بلور یا در سطح تماس بین دو بلور رخ میدهد
بلورلایهلغتنامه دهخدابلورلایه . [ ب ُ ی َ / ی ِ ] (اِ مرکب ) در اصطلاح زمین شناسی ، احجار متبلور مطبق . سنگهای بلورین که لایه های بسیار دارند. (از لغات فرهنگستان ).
بلورفروشیلغتنامه دهخدابلورفروشی . [ ب ُ ف ُ ] (حامص مرکب ) شغل بلورفروش . (فرهنگ فارسی معین ). کار بلورفروش . || (اِ مرکب ) دکانی که در آن ظروف بلورین فروشند. (فرهنگ فارسی معین ). دکان بلورفروش .
بلوردلغتنامه دهخدابلورد. [ ب َ وَ ] (اِخ ) مرکز دهستان بلورد، بخش مرکزی شهرستان سیرجان . سکنه ٔ آن 180 تن . آب آن از قنات و محصول آن غلات و حبوب است . ساکنان این ده از طایفه ٔ بچاقچی هستند ومزارع علی آباد، نصرآباد، زمزج جزء این ده هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ای
بلورینهلغتنامه دهخدابلورینه . [ ب ُ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) منسوب به بلور. از بلور. ساخته شده از بلور. آنچه از بلور کنند. بلورآلات . بلوری . بلورین . و رجوع به بلورین شود : همرنگ رخسار خویش گردان جام بلورینه از می خام . <p class
حجرالبلورلغتنامه دهخداحجرالبلور. [ ح َ ج َ رُل ْ ب َل ْ لو ] (ع اِ مرکب ) بلور . بیرونی در کتاب الجماهیر گوید: حجرالبلور هو المها منصوب المیم و مکسورها. قالوا اصله من الماء لصفائه و مشابهة زلاله و اصل الماء موه لقولهم فی جمع الجمع الذی هو میاه أمواه و منه موهت الشی ٔ اذا جعلت له ماء ورونقا لیس له
زاج بلورلغتنامه دهخدازاج بلور. [ ج ِ ب ُ / ب َل ْ لو ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) اسم فارسی شب یمانی (زاج سفید) است . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). و رجوع به مفردات ابن بیطار شود.
سنگ بلورلغتنامه دهخداسنگ بلور. [ س َ گ ِ ب ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حجرالبلور گویند چون بر شخصی که در خواب می ترسیده باشد بندند دیگر نترسد. (برهان ). سنگی سفید و شفاف و سخت تر و شفاف تر از شیشه که از آن نگین و عینک و تسبیح و ظروف آبخوری و نی غلیان تراشند. (ناظم الاطباء). رجوع به فهرست مخزن ال
تبلورلغتنامه دهخداتبلور. [ ت َ ب َ وُ ] (ع مص ) بلور شدن یا شبیه به بلور شدن چیزی . (از قطر المحیط). شبیه بلور شدن . (المنجد) . بلوری شدن جسمی . (ناظم الاطباء).جامد براق شدن جسم مایع... این لفظ فارسی است که بشکل مصدر عربی ساخته شده . (فرهنگ نظام ). || (اصطلاح شیمی ) اگر اجسام مختلف را در اثر ح
متبلورلغتنامه دهخدامتبلور. [ م ُ ت َ ب َل ْ وِ ] (ع ص ) آنچه که بلوری شده باشد. بلور شده . و رجوع به بلور و تبلور شود.