بلکنلغتنامه دهخدابلکن . [ ب َ ک َ ] (اِ) منجنیق ، یعنی پیلوارافکن . (از لغت فرس اسدی ). منجنیق . (اوبهی ) : سرو است و کوه سیمین جز یک میانْش سوزن خسته است جان عاشق وز غمزکانش بلکن . ابوالمثل بخاری .ز سیل خیز فنا ایمنست قصر بقات <br
بلکینلغتنامه دهخدابلکین . [ ب ُ ل ُک ْ کی ] (اِخ ) ابن بادیس بن حیوس بن ماکسن بن زیری بن مناد، والی مالقة در زمان حیات پدرش . او بسال 456 هَ . ق . درگذشته است . (از الاعلام زرکلی ج 2 ص 52 از ا
بلکینلغتنامه دهخدابلکین . [ ب ُ ل ُک ْ کی ] (اِخ ) ابن زیری بن مناد صنهاجی ، مکنی به ابوالفتوح و ملقب به سیف الدوله ، مؤسس امارت صنهاجیه در تونس . وی به سال 373 هَ .ق . در محلی بین سجلماسه و تلمسان درگذشت . (از الاعلام زرکلی ج 2</sp
بلکینلغتنامه دهخدابلکین . [ ب ُ ل ُک ْ کی ] (اِخ ) ابن محمدبن حماد، چهارمین تن از بنی حماد در الجزایر. که مدت حکومتش از 447 تا 454 هَ . ق . بوده است . (از طبقات سلاطین اسلام ص 34).
بلکنجکلغتنامه دهخدابلکنجک . [ ب ُ ک َ ج َ ] (ص ) طرفه . (لغت فرس اسدی ). هرچیز عجیب و غریب و طرفه که دیدنش مردم را به خنده آورد. (از برهان ). بلگنجک . بولکنجک . بولنجک : ای قامت تو بصورت کاونجک هستی تو به چشم مردمان بلکنجک . شهید.ای
بلکنجکفرهنگ فارسی عمیدویژگی هرچیز عجیب و خندهدار: ◻︎ ای صورت تو چو صورت کاونجک / هستی تو به چشم هرکسی بلکنجک (شهیدبلخی: مجمعالفرس: بلکنجک).
بلگنلغتنامه دهخدابلگن . [ ب َ گ َ ] (اِ) سر دیوار. (آنندراج )(شرفنامه ٔ منیری ). بلکن . رجوع به بلکن شود. || منجنیق . (آنندراج ). بلکن . رجوع به بلکن شود.
پلکنلغتنامه دهخداپلکن . [ پ ُ ل ُ ک َ ] (اِ) در لغت نامه ٔ اسدی چ طهران در کلمه ٔ بلکن با باء موحده ٔ عربی آمده است : بلکن منجنیق باشد یعنی پیلوارافکن . و بیت ذیل را از ابوالمثل بخاری شاهد آورده است : سرو است و کوه سیمین جز یک میانش سوزن خسته است جان عاشق وز غم
بلکسلغتنامه دهخدابلکس . [ ب ِ ک ِ / ب ُ ک ُ ] (اِ) سر دیوار. (برهان ). کنگره ٔ دیوار. (ناظم الاطباء). بلکن . نلکس . و رجوع به بلکن شود.
یلکنلغتنامه دهخدایلکن . [ ی َ ک َ ] (اِ) منجنیق و منجنیک و بلکن . (ناظم الاطباء). منجنیق . (صحاح الفرس ). منجنیق را گویند و آن چیزی است که در قلعه ها سازند و بدان سنگ و خاک به جانب دشمن اندازند و به این معنی به جای حرف «ی »، بای ابجد نیز آمده است . (از برهان ) (از آنندراج ). و رجوع به بلکن شو
کلکملغتنامه دهخداکلکم . [ ک ُ ک ُ / ک َ ک َ ] (اِ) منجنیق بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 353) (از برهان ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). منجنیق . و با بلکن و پلکن مقایسه شود. (از فرهنگ فارسی معین ) : <
بلکنجکلغتنامه دهخدابلکنجک . [ ب ُ ک َ ج َ ] (ص ) طرفه . (لغت فرس اسدی ). هرچیز عجیب و غریب و طرفه که دیدنش مردم را به خنده آورد. (از برهان ). بلگنجک . بولکنجک . بولنجک : ای قامت تو بصورت کاونجک هستی تو به چشم مردمان بلکنجک . شهید.ای
بلکنجکفرهنگ فارسی عمیدویژگی هرچیز عجیب و خندهدار: ◻︎ ای صورت تو چو صورت کاونجک / هستی تو به چشم هرکسی بلکنجک (شهیدبلخی: مجمعالفرس: بلکنجک).