بندادلغتنامه دهخدابنداد. [ ب ُ ](اِ مرکب ) بنیاد. (برهان ). بنیاد و آنرا بنلاد نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). بنیاد. (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء). بنیاد. اساس . (فرهنگ فارسی معین ). || اصل هر چیزی . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری )(ناظم الاطباء). || پشتیبان . (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ) (
بنددلغتنامه دهخدابندد. [ ب ُ دَ ] (اِ) اصل و بنیاد هر چیز. (برهان ) (آنندراج ). بنداد و بنلاد و اصل هر چیزی . (ناظم الاطباء). رجوع به بنداد و بنیاد و بنلاد شود.
میبنددگویش خلخالاَسکِستانی: dabendə دِروی: bend.ə شالی: davendə کَجَلی: me.bast.e/iya کَرنَقی: dəvandə کَرینی: dənabdə/iya کُلوری: davandə گیلَوانی: davandə لِردی: dəbandə
میبنددگویش کرمانشاهکلهری: base:d/ dawase:d گورانی: base:d/ dawase:d سنجابی: base:d/ dawase:d کولیایی: awase:d/ dawase:d زنگنهای: base:d/ dawase:d جلالوندی: mavase: زولهای: mavase: کاکاوندی: mavase: هوزمانوندی: mavase:
بنددلغتنامه دهخدابندد. [ ب ُ دَ ] (اِ) اصل و بنیاد هر چیز. (برهان ) (آنندراج ). بنداد و بنلاد و اصل هر چیزی . (ناظم الاطباء). رجوع به بنداد و بنیاد و بنلاد شود.
instituteدیکشنری انگلیسی به فارسیموسسه، بنیاد، بنگاه، انجمن، بنداد، هيئت شورا، فرمان، اصل قانونی، بنیاد نهادن، برقرار کردن، تاسیس کردن
معهددیکشنری عربی به فارسیبنياد نهادن , برقرار کردن , تاسيس کردن , موسسه , بنداد , بنگاه , بنياد , انجمن , هيلت شورا , فرمان , اصل قانوني , مقررات
بانقیالغتنامه دهخدابانقیا. [ ن ِ ] (اِخ ) نام قریه ای به کوفه در ساحل فرات ، و گویند ابراهیم بدانجا نزول فرمود و از اینرو یهود مردگان را در آن بخاک سپارند تبرک را. (یادداشت مؤلف ). نام ناحیه ای از کوفه . در اخبار است که ابراهیم خلیل بر خری از بابل خارج شد و لوط نیز همراهش بود تا به بانقیا رسید
بنلادلغتنامه دهخدابنلاد. [ ب ُ] (اِ مرکب ) بنای عمارت و دیوار باشد. (برهان ). بنای دیوار و عمارت . چه ، لاد، دیوار است و سر دیوار را سر لاد گویند و بن دیوار را بنلاد و بنیاد به این معنی مشهور است . (آنندراج ) (از انجمن آرا). بنای عمارت و اصل آن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). بنیاد دیوار
خربندادلغتنامه دهخداخربنداد. [ خ َ ب َ ] (اِخ ) نام مردی بوده است . صاحب تاریخ قم آرد: و احوص که برادر او «عبداﷲبن احوص » بود در سرای مردی که نام او خربنداد بود؛ پس از آنکه از برای هر دو برادر عبداﷲ و احوص در این هر دو سرای همه ٔ آنچ مردم بدان محتاج شوند... معد و محصل گردانیده . (تاریخ قم ص <spa
داذبندادلغتنامه دهخداداذبنداد. [ ب ُ ] (اِخ ) منشی آخرین پادشاه اشکانی است که چون نامه ٔ توهین آمیزی به اردشیر بابکان نوشته بود بدست شاپور فرزند او کشته شد.(ایران در زمان ساسانیان ترجمه رشید یاسمی ص 155).