بندارلغتنامه دهخدابندار. [ ب َ ] (اِخ ) لقب ابی بکربن احمدبن اسحاق بن وهب بن الهیثم بن خداش ، محدث و از بربهائی و غیر او حدیث داردو دارقطنی از او روایت کند. (یادداشت بخط مؤلف ).
بندارلغتنامه دهخدابندار. [ ب ُ ] (اِخ ) ابن حسین بن محمدبن مهلب شیرازی از مشاهیر متصوفه ٔ قرن چهارم ، وی خادم شیخ ابوالحسین اشعری مشهور، مؤسس مذهب اشاعره بوده است و با شیخ کبیر نیز معاصر بوده است و مابین ایشان در بعضی مسائل مفاوضات و معارضاتی روی داده است . ابن عساکر در متن کذب المفتری روایت
بندارلغتنامه دهخدابندار. [ ب ُ ] (اِخ ) ابن محمدبن عبداﷲ از فقهای شیعه و اورا کتبی است در فقه و اصول و جز آن . (ابن الندیم ).
بندارلغتنامه دهخدابندار. [ ب ُ ] (معرب ، اِ) آنکه خرید و فروخت جواهری نموده باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مأخوذ از فارسی است . (ناظم الاطباء). || تاجری که متاع را نگه دارد تا گران فروشد. ج ، بنادرة. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
بندارلغتنامه دهخدابندار. [ ب ُ ] (نف مرکب ) بنه دار. (فرهنگ فارسی معین ). کیسه دار. (برهان ) (انجمن آرا)(آنندراج ) (ناظم الاطباء). || دوافروش . (برهان ). دوافروش . داروفروش . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به بنکدار شود. || صاحب تجمل و مکنت . (برهان ). صاحب مکنت و مایه . (آنندراج ). صاحب مکنت . (رش
بندار رازیلغتنامه دهخدابندار رازی . [ ب ُ رِ ] (اِخ ) خواجه کمال الدین بندار از مشاهیر شعرای فضیلت شمار روزگار گذشته بود و ظهیرالدین فارابی و غیره او را تمجید و تعریف نموده بمدح امیر مجدالدوله دیلمی قصیده ها گفته و صله ها پذیرفته . گویند صاحب بن عباد رازی بتربیت بندار کوشیده و بزبان دیلمی و فارسی و
علی بندارلغتنامه دهخداعلی بندار. [ ع َ ی ِب ُ ] (اِخ ) ابن محمدبن بسری بندار، مکنّی به ابوالقاسم . محدث بود. رجوع به ابوالقاسم (علی بن ...) شود.
باندارلغتنامه دهخداباندار. (ع اِ) آتشکده . (مهذب الاسماء). آتشکده ٔ گبران . و در دو نسخه ٔ خطی دیگر از مهذب الاسماء متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف بانذار آمده است . و رجوع به بانذار شود.
بندارانلغتنامه دهخدابنداران . [ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سیریک بخش فیات است که در شهرستان بندرعباس واقع است . دارای 300 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
بنداروزلغتنامه دهخدابنداروز. [ ب ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان سرگره بخش برازجان که در شهرستان بوشهر واقع است و دارای 849 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
بنداریلغتنامه دهخدابنداری . [ ب ُ ] (اِخ ) فتح بن علی بن فتح قوام الدین بنداری اصفهانی که در قرن هفتم نشو و نما یافته است . او راست : تاریخ دولت آل سلجوق ، از عمادالدین محمدبن محمد حامد اصفهانی که بوسیله ٔ وی بصورت اختصار درآمده است . دیگر کتاب موسوم به نصرةالفتوة و عصرةالفطرة در اخبار دولت سلج
بنداریلغتنامه دهخدابنداری . [ ب ُ ] (حامص مرکب ) عمل و جمعآوری و تحصیل خراج مالیات . کارداری و جمعآوری مالیات و خراج : عبداﷲ به عثمان نامه کرد و از عمرو گله کرد. عثمان نامه کرد به عبدالله سعد و امیری مصر او را داد و بنداری و سپاه بدو سپرد و عمرو را بازخواند. (ترجمه ٔ تار
بنداریهلغتنامه دهخدابنداریه . [ ب َ ی َ ] (اِ) کارخانه ٔ ماهوت بافی ، پرده بافی و پارچه های بزرگ و پرده های بزرگ . (از دزی ج 1 ص 117).
علیلغتنامه دهخداعلی . [ ع َ ] (اِخ ) ابن بندار رازی حنفی ، مکنی به ابوالقاسم . رجوع به علی رازی (ابن بندار...) شود.
علیلغتنامه دهخداعلی . [ ع َ ] (اِخ ) ابن بندار مؤدب . مافروخی در «محاسن اصفهان » نام او را جزء دانشمندان متقدم عصر خود (قرن پنجم هجری ) آورده است ، و ظاهراً وی همان علی بن بندار رازی حنفی است . رجوع به علی رازی (ابن بندار...) شود. (از محاسن اصفهان مافروخی ص 32</sp
ابوهماملغتنامه دهخداابوهمام . [ اَ هََ م ْ ما ] (اِخ ) محمدبن الزبرقان الأهوازی . محدث است و بندار از او روایت کند.
ابوالقاسملغتنامه دهخداابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) عبدالعزیزبن بندار شیرازی . رجوع به عبدالعزیز... شود.
بندار رازیلغتنامه دهخدابندار رازی . [ ب ُ رِ ] (اِخ ) خواجه کمال الدین بندار از مشاهیر شعرای فضیلت شمار روزگار گذشته بود و ظهیرالدین فارابی و غیره او را تمجید و تعریف نموده بمدح امیر مجدالدوله دیلمی قصیده ها گفته و صله ها پذیرفته . گویند صاحب بن عباد رازی بتربیت بندار کوشیده و بزبان دیلمی و فارسی و
بندارانلغتنامه دهخدابنداران . [ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سیریک بخش فیات است که در شهرستان بندرعباس واقع است . دارای 300 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
بنداروزلغتنامه دهخدابنداروز. [ ب ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان سرگره بخش برازجان که در شهرستان بوشهر واقع است و دارای 849 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
بنداریلغتنامه دهخدابنداری . [ ب ُ ] (اِخ ) فتح بن علی بن فتح قوام الدین بنداری اصفهانی که در قرن هفتم نشو و نما یافته است . او راست : تاریخ دولت آل سلجوق ، از عمادالدین محمدبن محمد حامد اصفهانی که بوسیله ٔ وی بصورت اختصار درآمده است . دیگر کتاب موسوم به نصرةالفتوة و عصرةالفطرة در اخبار دولت سلج
بنداریلغتنامه دهخدابنداری . [ ب ُ ] (حامص مرکب ) عمل و جمعآوری و تحصیل خراج مالیات . کارداری و جمعآوری مالیات و خراج : عبداﷲ به عثمان نامه کرد و از عمرو گله کرد. عثمان نامه کرد به عبدالله سعد و امیری مصر او را داد و بنداری و سپاه بدو سپرد و عمرو را بازخواند. (ترجمه ٔ تار
دوبندارلغتنامه دهخدادوبندار. [ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از بخش شوش شهرستان دزفول . دارای 400 تن سکنه . آب آن از رودخانه و راه آن در تابستان اتومبیل روست . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
علی بندارلغتنامه دهخداعلی بندار. [ ع َ ی ِب ُ ] (اِخ ) ابن محمدبن بسری بندار، مکنّی به ابوالقاسم . محدث بود. رجوع به ابوالقاسم (علی بن ...) شود.