بنکلغتنامه دهخدابنک . [ ب َ ن َ ] (اِ مصغر) مصغر بن است که حبةالخضرا و چتلاقوچ باشد و آن بیشتر در کوهها و جنگلها حاصل میگردد. (برهان ) (از فرهنگ فارسی معین ). میوه ٔ معروف . (رشیدی ).مصغر بن است که حبةالخضراء و چتلاقوچ باشد و به قهوه مشهور است . (آنندراج ). مصغر بنه که حبةالخضراء باشد. (ناظم
بنکلغتنامه دهخدابنک . [ ب ُ ] (اِ)پوست بیخ ام غیلان باشد و آن درختی است صحرایی در ولایت مصر. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). اسم فارسی قنب است و به هندی خار مغیلان نامند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). مانند قشوری است که از بیخ ام غیلان خیزد و ازیمن آرند و در طب بکار است . (یادداشت بخط مؤلف )
بنکلغتنامه دهخدابنک . [ ب ُ ] (ع اِ) بن چیزی و خالص آن . معرب است . یقال هؤلاء من بنک الارض ؛ ای من اصلها. (منتهی الارب ) (آنندراج ). اصل چیزی و آن معرب است . یقال هولاء من بنک الارض . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نوعی از خوشبو. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). طیبی ، یع
بنکلغتنامه دهخدابنک . [ ب ُ ن َ ] (اِ مصغر) مصغر بنه است یعنی درخت کوچک . (برهان ) (رشیدی ) (آنندراج ) (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). بنه . بن درخت کوچک . (فرهنگ فارسی معین ). || نشان و اثر. چنانکه گویند از فلانی یا از فلانه چیز بنک نمانده است ؛ اراده آن باشد که نشان و اثر نمانده است . (برهان )
بنکلغتنامه دهخدابنک . [ ب ُ ن َ ] (اِ) بنه . جای . مکان . || جایی که نقد و جنس در آن نهند. بنگاه . (فرهنگ فارسی معین ).
بانکbank 1واژههای مصوب فرهنگستانمؤسسهای انتفاعی با نقش واسطهگری مالی در بازار پول و سرمایه و دیگر خدمات مالی
بانک اصطلاحاتterm bankواژههای مصوب فرهنگستاندادگانی رایانهای، غالباً چندزبانه، متشکل از اصطلاحات تخصصی یک یا چند حوزۀ موضوعی
بانک بذرseed bankواژههای مصوب فرهنگستانمحل ذخیرهسازی و نگهداری بذرها برای حفاظت از گونهها و کشت آنها در صورت نیاز
بنکاماتلغتنامه دهخدابنکامات . [ ب ِ ] (ع اِ) ج ِ بنکام . پنگان . رجوع به بَنگان شود.- علم البنکامات ؛ علمی است که در آن از کیفیت ساعات و زمان و وسایل آن سخن رود و موضوع آن حرکات مخصوص در اجسام مخصوص است که با قطع مسافات مخصوص منقضی میگردد و فائده ٔ آن دانستن اوقات نم
بنکتلغتنامه دهخدابنکت . [ ب ِ ک َ ] (اِخ ) قریه ای است از قراء اشتیخن سغد سمرقند. و ابوالحسن علی بن یوسف بن محمدبن فقیه که به مکه از ابومحمد عبدالملک بن محمدبن عبیداﷲ زیبدی حدیث شنوده از آنجا است . (از تاج العروس ) (از معجم البلدان ) : گیسوی تو شهبال همای نبوی دان
بنکتیلغتنامه دهخدابنکتی . [ ب َ ک َ ] (ص نسبی ) نسبتی است به بنکت و آن قریه ای است از قراء اشتیخن سغد سمرقند. (لباب الانساب ).
بنکثلغتنامه دهخدابنکث . [ ب ِ ک َ ] (اِخ ) بشاری بیکث ضبط کرده ولی اصطخری بنکث و آن قصبه ای از شاش (چاچ ) است و قهندز از آن است . (از معجم البلدان ) (از لباب الانساب ).
بنکثیلغتنامه دهخدابنکثی .[ ب ِ ک َ ] (ص نسبی ) منسوب است به بنکث که قصبه ٔ شاش میباشد و از آنجا است ابوسعید هیثم بن کلیب بن سریج بن معقل شاشی بنکثی . (لباب الانساب ) (الانساب سمعانی ).
بنفسج الکلابلغتنامه دهخدابنفسج الکلاب . [ ب َ ن َ س َ جُل ْ ک ِ ] (ع اِ مرکب ) شابانج . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). بنک بفارسی قنب است . (فهرست مخزن الادویه ).
پسته ٔ وحشیلغتنامه دهخداپسته ٔ وحشی . [ پ ِ ت َ / ت ِ ی ِ وَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بَنَه . بَن . وَن . دو گونه از این درخت در ایران یافت شود که بعلت شباهت تمامی که باهم دارند به هر دو نامهای زیرین دهند: خجک . بطم . حبةالخضراء. بانقش . بوکلک . کلخنگ . نانکش . بنک
عمارلغتنامه دهخداعمار. [ ع َ ] (ع مص ) تحیت و تهنیت گفتن . (از متن اللغة). رجوع به عَمارة و عِمارة شود. || دیر ماندن و دیر زیستن . (ازناظم الاطباء). رجوع به عَمر و عُمر و عَمارة شود. || (اِ) آس را گویند که درخت مورد باشد. و بعضی گویند «غار» است ، و آن گیاهی که چون بسوزند بوی خوش کند. (برهان ق
حبةالخضراءلغتنامه دهخداحبةالخضراء. [ ح َب ْ ب َ تُل ْ خ َ] (ع اِ مرکب ) بو کلک . بوی کلک . مشغلةالبطالین . ضرب . بن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). ون . ضرامة. حب البنة. حب البطم . وندانه . بندانه . چتلانقوش . بنه . بانقش . کسبور. (بحر الجواهر). کلنکور. بنک . (محمودبن عمر ربنجنی ). میوه ای است چون پسته ٔ
بنک مخیرلغتنامه دهخدابنک مخیر. [ ب َ م ُ خ َ ی َ ] (اِ مرکب ) در الابنیه عن حقایق الادویه به این صورت آمده و آن نام دارویی است و در جای دیگر نیافتم . (یادداشت بخط مؤلف ).
بنکاماتلغتنامه دهخدابنکامات . [ ب ِ ] (ع اِ) ج ِ بنکام . پنگان . رجوع به بَنگان شود.- علم البنکامات ؛ علمی است که در آن از کیفیت ساعات و زمان و وسایل آن سخن رود و موضوع آن حرکات مخصوص در اجسام مخصوص است که با قطع مسافات مخصوص منقضی میگردد و فائده ٔ آن دانستن اوقات نم
بنکتلغتنامه دهخدابنکت . [ ب ِ ک َ ] (اِخ ) قریه ای است از قراء اشتیخن سغد سمرقند. و ابوالحسن علی بن یوسف بن محمدبن فقیه که به مکه از ابومحمد عبدالملک بن محمدبن عبیداﷲ زیبدی حدیث شنوده از آنجا است . (از تاج العروس ) (از معجم البلدان ) : گیسوی تو شهبال همای نبوی دان
بنکتیلغتنامه دهخدابنکتی . [ ب َ ک َ ] (ص نسبی ) نسبتی است به بنکت و آن قریه ای است از قراء اشتیخن سغد سمرقند. (لباب الانساب ).
بنکثلغتنامه دهخدابنکث . [ ب ِ ک َ ] (اِخ ) بشاری بیکث ضبط کرده ولی اصطخری بنکث و آن قصبه ای از شاش (چاچ ) است و قهندز از آن است . (از معجم البلدان ) (از لباب الانساب ).
دره بنکلغتنامه دهخدادره بنک . [ دَرْ رَ ب ُ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان . واقع در 11هزارگزی جنوب باختری لنده مرکز دهستان و66 هزارگزی شمال راه شوسه ٔ باغ ملک ، با <span class="hl" dir="
خبنکلغتنامه دهخداخبنک . [ خ َ ب َ ] (اِخ ) نام دهی است از دهات بلخ آنرا خورنق نیز می گویند. (از معجم البلدان یاقوت حموی ). رجوع به المعرب جوالیقی ص 126 شود.
شبنکلغتنامه دهخداشبنک . [ ش َ ن َ ] (اِ) نوعی از بازی باشد و آن چنان است که بر یک پای بجهند و لگد بر پشت و پهلوی هم زنند. (برهان ).
سبنکلغتنامه دهخداسبنک . [ س َ ب َ ] (اِخ ) جد ابوالقاسم عمربن محمد. او و نبیره ٔ او محمدبن اسماعیل بن عمر هر دو محدث اند و هر دو معروف به ابن سبنک . (منتهی الارب ).
متبنکلغتنامه دهخدامتبنک . [ م ُ ت َ ب َن ْ ن ِ ] (ع ص ) مقیم و جایگیر. (آنندراج ). ثابت و برقرار و استوار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبنک شود.