بهادرلغتنامه دهخدابهادر. [ ب َ دُ ] (ص ) شجاع و دلیر بکمال . (برهان ). شجاع و دلیر. (آنندراج ). شجاع و دلیر بکمال و آزموده در جنگ و متهور. (ناظم الاطباء). سخت دلاور. (شرفنامه ٔ منیری ). دلیر. دلاور. || قوی و پهلوان . زورمند. || سرباز. || سوار. ج ، بهادران . (ناظم الاطباء).
دانشمند بهادرلغتنامه دهخدادانشمند بهادر. [ ن ِ م َ ب َ دُ ] (اِخ ) (امیر...) از سرداران غازان خان و اولجایتو سلطان است . وی فتح هرات کرد و ملک فخرالدین صاحب هرات را بمصالحه داشت و پس از فتح هرات قصد تصرف قلعه ٔ اختیارالدین کرد و این قلعه را ملک فخرالدین به یکی از گماشتگان خود جمال الدین محمد سام داده
پیرمحمد بهادرلغتنامه دهخداپیرمحمد بهادر. [ م ُ ح َم ْ م َ ب َ دُ ] (اِخ ) رجوع به پیرمحمدبن ... تیمور شود. (تاریخ گزیده ص 752).
خان بهادرلغتنامه دهخداخان بهادر. [ ب َ دُ ] (اِخ ) نام عالم و ادیب هندی است . پدرش راجه ای بنام پاتنه بوده و او راست : «جامع خان بهادر» بفارسی و «علم المناظره ». وی دو کتاب اخیر را بسال 1851 م . در کلکته بمجمع مستشرقان تقدیم کرد. (از قاموس الاعلام ترکی ج <span cla
چشمه بهادرلغتنامه دهخداچشمه بهادر. [ چ َ م َ ب َ دُ ] (اِخ ) این چشمه در قدیم به این اسم نامیده میشده و فعلاً به چشمه باریک معروف است . رجوع به چشمه باریک شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
بهادرانهلغتنامه دهخدابهادرانه . [ ب َ دُ ن َ / ن ِ ] (قید مرکب ) دلیرانه . (آنندراج ). متهورانه و دلیرانه . (ناظم الاطباء).
بهادرانلغتنامه دهخدابهادران . [ ب َ دُ ] (اِخ ) دهی از دهستان فسارود است که در بخش داراب شهرستان فسا واقع است و 190 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). قریه ای است چهارفرسنگی میانه ٔ جنوب و مغرب شهر داراب . (فارسنامه ٔ
بهادرخانلغتنامه دهخدابهادرخان . [ ب َ دُ ] (اِخ ) ابوسعید بهادرخان از پادشاهان ایلخانی (جلوس 716، فوت 736 هَ . ق .) وی پس از مرگ پدر خود الجایتو با مساعدت امیر چوپان و امرای دیگر از خراسان بسلطانیه آمد و بر تخت سلطنت نشست و بواسط
بهادرخانلغتنامه دهخدابهادرخان . [ ب َ دُ ] (اِخ ) دهی از دهستان درونگر بخش نوخندان است که در شهرستان دره گز واقع است . دارای 205 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بهادرشاهلغتنامه دهخدابهادرشاه . [ ب َ دُ ] (اِخ ) نام دو تن از پادشاهان سلسله ٔ گورکانی هند. اولی بنام قطب الدین محمدکه لقب شاه عالم داشت (1118 - 1124 هَ . ق .)، و دومی آخرین امپراطور تیموری هند است که بر اثر فشار دولت انگلیس از
بهادرانهلغتنامه دهخدابهادرانه . [ ب َ دُ ن َ / ن ِ ] (قید مرکب ) دلیرانه . (آنندراج ). متهورانه و دلیرانه . (ناظم الاطباء).
بهادرانلغتنامه دهخدابهادران . [ ب َ دُ ] (اِخ ) دهی از دهستان فسارود است که در بخش داراب شهرستان فسا واقع است و 190 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). قریه ای است چهارفرسنگی میانه ٔ جنوب و مغرب شهر داراب . (فارسنامه ٔ
بهادرخانلغتنامه دهخدابهادرخان . [ ب َ دُ ] (اِخ ) ابوسعید بهادرخان از پادشاهان ایلخانی (جلوس 716، فوت 736 هَ . ق .) وی پس از مرگ پدر خود الجایتو با مساعدت امیر چوپان و امرای دیگر از خراسان بسلطانیه آمد و بر تخت سلطنت نشست و بواسط
بهادرخانلغتنامه دهخدابهادرخان . [ ب َ دُ ] (اِخ ) دهی از دهستان درونگر بخش نوخندان است که در شهرستان دره گز واقع است . دارای 205 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بهادرشاهلغتنامه دهخدابهادرشاه . [ ب َ دُ ] (اِخ ) نام دو تن از پادشاهان سلسله ٔ گورکانی هند. اولی بنام قطب الدین محمدکه لقب شاه عالم داشت (1118 - 1124 هَ . ق .)، و دومی آخرین امپراطور تیموری هند است که بر اثر فشار دولت انگلیس از
دانشمند بهادرلغتنامه دهخدادانشمند بهادر. [ ن ِ م َ ب َ دُ ] (اِخ ) (امیر...) از سرداران غازان خان و اولجایتو سلطان است . وی فتح هرات کرد و ملک فخرالدین صاحب هرات را بمصالحه داشت و پس از فتح هرات قصد تصرف قلعه ٔ اختیارالدین کرد و این قلعه را ملک فخرالدین به یکی از گماشتگان خود جمال الدین محمد سام داده
پولادبهادرلغتنامه دهخداپولادبهادر. [ ب َ دُ ] (اِخ ) فولاد بهادر. نام یکی از سرداران سپاه تیمور گورکان . و او آنگاه که ترکن ارلات یاغی شده بکزروان گریخت بموجب فرمان تیمور پولادبهادر او را تعاقب کرد و در کنار آب فاریاب بوی رسید و پس از جنگی ترکن منهزم گشت و پولاد بهادر شخصاً بوی رسیده او را بکشت . (
پیرمحمد بهادرلغتنامه دهخداپیرمحمد بهادر. [ م ُ ح َم ْ م َ ب َ دُ ] (اِخ ) رجوع به پیرمحمدبن ... تیمور شود. (تاریخ گزیده ص 752).
خان بهادرلغتنامه دهخداخان بهادر. [ ب َ دُ ] (اِخ ) نام عالم و ادیب هندی است . پدرش راجه ای بنام پاتنه بوده و او راست : «جامع خان بهادر» بفارسی و «علم المناظره ». وی دو کتاب اخیر را بسال 1851 م . در کلکته بمجمع مستشرقان تقدیم کرد. (از قاموس الاعلام ترکی ج <span cla